۲۳ آذر ۱۳۸۸

به حجره ات برگرد آقا

محمد خاتمی در جمع شورای احزاب اصلاح طلبان فارس :« فکر می‌کنم کل ملت ایران به جز عده‌ای معدود و عده‌ای آدم ناراحت، ناراضی و بیمارو منحرفی که انقلاب ما همه امتیازات آنها را گرفت؛ به انقلاب اسلامی افتخار می کنند و امام را به عنوان محور و مدار انقلاب و مظهر ایمان و آزادگی خود بزرگ می دارند.........»

رنج سال ها ظلم و دیکتاتوری را بدوش داریم و بر سر ابتدایی ترین حقوق مان با جان مان بازی کرده ایم، به همه چیزمان تعرض شد و هیچ از این انقلاب ندیده ایم جز جنگ و خون و زندان و ترس و فقر و آن وقت شما با آن لبخند کذایی از انقلاب حرف می زنید و دستاوردهایش و از دست رفته هایش. سی سال شکنجه و تحقیر چیز زیادی برای مان نگذاشته که بخواهیم این اراجیف را بشنویم و راحت از کنارشان بگذریم. ما از همه چیزمان گذشته ایم و با کسی تعارف نداریم آقا !
اگر پدران ما انقلاب کرده اند که چوبش را خورده اند و ما نیز. پس دیگر ول کنید این دستاویز کهنه و کثیف را و از آن بالا هم که شده نیم نگاهی بینداز به این پایین و ببین به چه روز سیاهی نشسته ایم.
گور پدر انقلاب و قانون اساسی و تو و رهبرانش و هر کسی که داعیه اش را دارد. مگر به چه زبان دیگری باید تو و دیگران حالی تان شود که دیگر حال مان بهم می خورد از این انقلاب و آرمان هایش. بس است دیگر آقا !
در کدام حجره به این کشف تازه رسیده ای که کل ملت را اینگونه به نفع خود مصادره می کنی و مثل آب خوردن مابقی را بیمار و منحرف می خوانی؟ تعجبی شاید نداشته باشد که در نگاه تو و امثال تو بیمار و منحرف باشیم، چرا که هیچ وقت مردم را ندیده اید و نخواسته اید الا به وقت حاجت تان، و اینجا را درست گفته ای که این انقلاب، همه ی امتیازات را از ما گرفت. اما چه زود یادت رفت که ما عده ای نیستیم آقا. ما مردمیم و بی شمار. همان چیزی که تو ملتش می خوانی و به دورغ از آن خود می دانی اش. و چه بیشرمانه پشت پا می زنی به آن همه لطفی که از سر ناچاری به تو کرده ایم.
به فال نیکش می گیریم که دوستی ما با همین "عکس پاره" محک خورد و بیش از پیش روشن شد که راه ما از راه تو و امثال تو جداست .این انقلاب اگر برای تو و آن عبای شکلاتی ات چیزی داشت، برای ما چیزی که نداشت هیچ، داشته هایمان را نیز به باد داد. پس لطف کن و به حجره ات برگرد که سال ها داریم خون دل می خوریم از دست تو هم پیاله هایت.لطف کن و بگذار طرف حساب ما همان کسانی باشند که گفتمان حالی شان نمی شود، ما خود می دانیم به چه زبانی پاسخ شان دهیم.

۱۶ آذر ۱۳۸۸

نشد که بیایم

نشد که بیایم و کاری دیگر از من بر نمی آید جز اینکه همین گوشه بنشینم، سیگاری بگیرانم و گوش به زنگ حماسه ات باشم. شنیده ام می خواهی شال سبز بیندازی گردن آن سردار. چه زیرکانه به تورش انداختی این سردار بی ستاره را و این کار فقط از تو بر می آید که دانشجویی و بس؛ نترس و دانا.
خواب هر چه را دیده باشند برایت، می دانم که در دام شان نخواهی افتاد و چه خامند که سر به سر تو می گذارند آنان که از پس هم پیاله های خود نیز بر نمی آیند.........
چشم به راه تان نشسته ام، با حسرتی جانکاه.

۱۳ آذر ۱۳۸۸

می آییم

بر که می گردیم تا ببینیم این روز ها را تا کجا قد کشیده ایم حیرت مان می شود. کافی است نیم نگاهی داشته باشیم به همین سال های پشت سر، سوت و کور و بی رمق بار سنگین دردها و نداشته ها بر دوش مان بود و بی روزنه و سر در گم به این سو آن سو آونگ. گاهی روزنه ای می دیدیم و می شد دلخوشی روزها و شاید ماه ها بی پناهی مان، گاهی هم روزها که نه، بل سال ها، چیزی نبود که دل ببندیم و قرارمان دهد. نه بهارش را بهاری بود برایمان و نه آسمان را بارانی بود تا غمی از غم هایمان را چاره ای باشد. هر چه بود سوز زمستان بود و بی پناهی مان. بی پناه و بودیم یله، بی پناه و یله.
جمعی اگر بودیم دو به دو بودیم و بس، که سال ها حکوت نظامی باورمان داده بود: بیش از دو نفر که باشیم کار دستمان می دهد و چه سر به زیر بودیم و حرف گوش کن. دو به دو با هم دشمن بودیم و گاهی نیز تن به تن می خواستیم که سر به تن کسی نباشد. داشت دیگر باورمان می شد که سرنوشت ما همین است و جادو شده ایم که همین گونه بیاییم و برویم. به شماره نمی توانم بگویم اما از ما اینگونه بی شمار رفته اند و کاری از دست کسی نیز بر نمی آید دیگر، و این غم انگیز است، خاصه این روزها.
آمدیم و آمدیم تا این روزها، که دلمان می خواهد همین جور عمر داشته باشیم و زندگی مان را مبارزه کنیم و خوش باشیم، با تمام رنجوری مان و زخم های بی شمارمان. و می دانم که زنده مان نگه می دارد این شور. پناه مان می شود این شوق.
این شور و شوق دو چندان می شود وقتی دعوت مان کرده باشند به این ضیافت. آری دعوت مان کرده اند تا این بار از خجالت ده سال پیش درآییم و نخواهیم که تا آخر عمر مُهر بی مِهری ِ آن سال بر پیشانی مان باشد.شعار نیست که بگوییم در این روز همه ی ما دانشجوییم . مگر نه اینکه در همین روزها درس ها گرفته ایم و پس نیز داده ایم. دانشجوییم و چیزی بیش از آن و شده ایم مَثَل. و همین روزها کتاب می شویم و منتشر.
می آییم با شور و شوق، با تمام رنج های مان و زخم های بی شمارمان.

۱۰ آذر ۱۳۸۸

زندگی ؛ حق مسلم ما

حساسیت مجامع بین المللی نسبت به کوچکترین تحرکات حاکمیت در عرصه انرژی هسته ای چیزی نیست که بر کسی پوشیده باشد. و مهمترین دلیلش موضع گیری های نابخردانه و ضد و نقیضی است که از ناحیه مثلث ناهماهنگ سپاه – دولت –رهبر گرفته می شود. و آخرین نمونه اش نیز خلف وعده ایران در تعویض اورانیوم 3.5 درصد با 20درصد برابر توافق نامه ی ژنو بوده. در اینکه پیشنهاد ایران برای معاوضه ی هم زمان منطقی ترین حالت ممکنه است شکی نیست اما چیزی که باعث می شود این منطق به چیزی علیه خودش بدل شود رفتار غیر متعارف و ضد و نقیض حاکمیت در این زمینه است. و همین نیز باعث شک بیشتر در استفاده غیر صلح آمیز از انرژی هسته ای شده است. و طبیعی است که مجامع بین المللی قادر به پذیرفتن ریسکِ تحویل یکجا و همزمان همه ی اورانیم با غنای 20 درصد به ایران نباشند. و دست آخر هم نتیجه این شد که روسیه و چین ودیگر کشورها بر خلاف گذشته موضعی متفاوت اتخاذ نمایند و جواب خوش خدمتی های دولت کودتا را در شورای حکام بدهند.
اما عکس العمل حاکمیت در این باب جای بسی تأمل دارد و به نظر می رسد هدفی ورای سیاست خارجی داشته باشد.در دستور کار قرار گرفتن ساخت و راه اندازی ده کارخانه ی غنی سازی بیش از آنکه نشان دهنده ی لجاجت سیاسی در عرصه بین الملل یا سیاست شل کن – سفت کن از ناحیه تهران به منظور امتیاز گیری و خریدن زمان باشد، بیشتر شبیه به نوعی اعلان جنگ می باشد.
حاکمیت اگر هنوز هم به یقیین نرسیده باشد که در عرصه ی وضعیت داخلی عمرش به پایان رسیده مطمئنن به شک افتاده است و این یعنی موقعیت بازنده- بازنده، وضعیتی که به هیچ قیمتی نمی خواهد به آن تن بدهد. و هیچ بعید نیست برای برون رفت از این وضعیت ترجیح دهد بازی را در عرصه خطرناکی تری ادامه دهد و از دو گزینه محتمل جنگ و تحریم، اولی را ترجیح دهد. چرا که نیک می داند تشدید تحریم ها - که این بار قاعدتن کمر شکن خواهد بود - منجر به شعله ورتر شدن دامنه اعتراضات داخلی خواهد شد و سرنگونی اش را بیش از پیش محتمل خواهد کرد. و اینجا جایی است که دیگر نمی تواند با فرافکنی و شانتاژ از حقه ی قدیمی و نخ نما شده ی مظلوم نمایی جهت بسیج توده های مردمی و جریان های سیاسی مخالف به نفع ماندگاری خود سود بجوید. به زعم بیمار خود اما شاید بتواند به مانند سال های نخست انقلاب با معطوف کردن ذهن همه ی جریان های سیاسی و مردم به جنگ، به سرکوب و خذف مخالفان خود بپردازد و فضا را به نفع تثبیت موقعیت خود عوض کند. و بیراه نگفته اند که جنگ برای شان حکم نعمت الهی را داشته در آن سال ها.
هر چند خود یقیین به آثار و عواقب ویرانگر جنگ به خوبی واقفند اما آنچه که باعث می شود تن به چنین حماقتی دهند نگاه ایدئولوگ و غیر انسانی شان به مقوله ی مرگ و زندگی است. و اینکه در این سی سال نشان داده اند که هیچ گاه مردم جایگاهی بالاتر از "ملت همیشه در صحنه" نداشته اند. ملتی که به وقتش باید سلاخی شوند و زندگی شان را با بهشت وعده داده شده تاخت بزنند. ملتی که هر گاه خواستند در هیئت مردم قد علم کنند به وحشیانه ترین روش ممکن ارعاب و سرکوب شوند. ملت حلقه به گوشی که باید در زیر سایه ی عظمای ولایت، نه اختیاردار جان شان باشند و نه مال و نه ناموس شان. و حالا که می بیند ملت دارد می شود "مردم" و هیچ چیز نیز جلو دارش نیست می خواهند که نباشند این مردم. ملت که نباشد پس بهتر است مردم نیز نباشند و چه بهتر از جنگ؟
و چقدر گویای زبان حالشان است این ضرب المثل قدیمی : " دیگی که واسه ی من نمی جوشه می خوام سر سگ توش بجوشه".

۸ آذر ۱۳۸۸

هنوز ایستاده ایم.

- در "یمن" نام خیابانی را" ندا آقا سلطان" می گذارند.
- شورای حکام آژانس بین المللی انرژی اتمی بالاخره بعد از چهار سال قطعنامه ای را بر ضد فعالیت های هسته ای ایران تصویب می کند.
- جایزه صلح نوبل، متعلق به شیرین عبادی، وکیل و فعال حقوق بشر توسط حکومت ایران مصادره و ضبط می شود.
- محمود احمدی نژاد با هیئتی سیصد نفره در حیات خلوت آمریکا شده ماشین امضاء و پشت هم "ترکمن چای" و "گلستان" و ... می بندد به ناف کشورش. و رفیق چاوز نیز به پاسداشت حضور پربرکتش برایش سرود شاهنشاهی می نوازند و سرمست و پیروزمندانه از اینکه قرار است مثل ترکیه کسری بودجه اش از قِبَل همین امضاء ها تامین بشود می زند زیر آواز.
- برزیل هم که تازه از خواب غفلت بیدار شده برای آنکه نشان دهد هنوز جا دارد از این سندها امضاء شود به قطع نامه شورای حکام رأی "ممتنع" می دهد.
باورش کمی سخت است اما همه ی این دستاوردها فقط در عرض دو- سه روز محقق شده و تازه این چند قلم قاعدتن گوشه ای از شیرین کاری های دولت و حاکمیتی است که قرار است با سیاست مهرورزی اش دنیا را از سیطره قدرت های نامشروع نجات دهد و خود مدیریتش کند. و در همین اوضاع و احوال در تهران و در رأس حاکمیت از داشتن "بصیریت" سخن گفته می شود.
اینجا جایی است که دیگر نه توان گفتن چیزی را دارم و نه می شود کاری کرد. سرم را می اندازم پایین و به کشورم و سرگذشتش می اندیشم و اینکه چه شد که اینگونه بازی خورده ایم و تا اینجاها نیز آمده ایم. سعی می کنم با خودم کنار بیایم و به همین بسنده کنم که همین روزها این ها نیز خواهند رفت و آنوقت من می مانم و این ویرانه با تمام زخم هایمان.


کوتاه بگویمت :
ما که دیگر نه گرده ای برایمان مانده و نه سفره ای و نه چیز بیشتری که از دست بدهیم. اگر از غصه دق نمی کنیم و راه کوه و بیابان را نمی گیریم، اگر می بینی هنوز زنده ایم و بی لبخند و غمین، استوار ایستاده ایم، اگر می بینی جواب گلوله و تازیانه ات را با مشت می دهیم، اگر می بینی به جای سرخ و سفید و سیاه ، "سبز" پوشیده ایم، شرافت انسانی مان است که حکم می کند همین گونه بمانیم و نشانت بدهیم "بصیرت" آن چیزی است که تو بویی از آن نبرده ای.

۱۹ آبان ۱۳۸۸

آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت

شنیده ای لابد ، تمثال نا مبارکت را می گویم آقا ! این یکی را حتم دارم دیده ای و به روی نامبارک لابد هم نخواهی آورد، مثل همه ی این سال ها و اتفاق هایش. امّا بی چشم و رویی هم حدی دارد. خیابان به این بلندا را ندیده ای و تاب آورده ایم. "سهراب" را خون دلمه کرده بودی بر کف همین خیابان و حرمت نگه داشتیم - نه از آن بابت که شایسته ی آنی، نه ! از آن بابت که محجوبیم و صبور- نشان به آن نشان که همان روزها فریاد برآورده بودیم که "این آخرین پیام است" و باز مجاب نمی شدی که این خون بازی پایان ولایت سلطانی توست. ایما و اشاره فراوان بوده و هست، حرف حساب امّا حالیت که نمی شود. فرصتت فراوان بود که بیایی و بشوی مثل این همه آدم در این سرزمین امّا به غلط باورت شده بود که سر از آستان کبریایی در آورده ای . من که می دانم این خون خواری ات یک پایش بند است به همان آستان کبریایی ات و پای دیگرش به تاج و تخت سلطانی ات.
به گوشت رسانیده اند و می دانی ، تمثال نا مبارکت را می گویم. می دانم چگونه تعبیرش خواهی کرد و چگونه وادارت می کنند خم به ابرویت نیاوری امّا، چیزهای زیادی نمی دانی و نمی بینی . مثلن خنده جانانه ی "بابک" راوقتی با دو چشم خسته ی خود می دید چگونه برادران و خواهران صبورش رژه می روند روی آن تمثال نا مبارک. آری بابک را می گویم که سال هاست نخندیده و حتی مهلت ش نداده ای که لب وا کند به گلایه. چه صبری دارد این بابک و هزاران بابک دیگر وچه خون دلی خورده اند پدران و مادران شان. مادران شان که فقط حسرت یک دل ِ سیر گریه بر مزار عزیزانشان است که مرگ راهر روز هی به تعویق می اندازد. ننگت باد آقا با آن تمثالت و آن لبخند بیمارت.
خنده های زیادی طلب داریم و می ستانیم. حرف که حالیت نمی شود پس باش تا روز دیگر. از تخت سلطانی چنان به زیرت آوریم که گل از گل مان بشکفد و خنده ی جانانه تری بنشانیم بر لبان " بابک"هایمان و می نشانیم.

۵ آبان ۱۳۸۸

دارم روز شماری می كنم

دارم خفه می شوم اینجا، یکی بدادم برسد. این را داد زدم و نگاهم به در بود. کسی نیامد. سرک که کشیدم واقعن کسی نبود که بیاید. تمام اتاق ها بدون سقف بودند و هیچ صدایی نبود. ستاره و آسمان نبود و اتاق ها امّا بدون سقف بودند. برگشتم کتاب شعرم را برداشتم که دوباره بخوانمش ، سطر چندم بود نمی دانم که کوبیدمش به دیوار. بی حوصله سیگاری گیراندم، تلخ ِ تلخ مزه اش نشست روی خشکی دهانم و روی کف سیمانی و سرد اتاق خاموشش کردم. کلافه گی وادارم کرد به هیچ چیز فکر نکنم. به هیچ چیز. برای اینكه كاری كرده باشم پنجره را به هوای ِ هوای تازه باز كردم ، بوی گند نفت و ماهی و نکبت از سر و کول شهر می بارید. محکم کوبیدمش به هم. والیوم اول خوابم نکرد، سومی کمی افاقه کرده بود که در زدند. آمده بودند برای بردنم. گفتم هنوز باید کمی وقت داشته باشم. آمدند تو. گفتم برای خداحافظی و تازه هنوز به اینجا عادت نكرده ام. نشنیدن و بردنم. بارها آمدند و بردنم اما شکل هیچ کدام شان را بیا نمی آورم. سایه بودند و فربه. به اتاق بعدی که رسیدیم یکی شان گفت اینجا امن است و دیگر خفه نمی شوی. رفتند ونشستم. این چندمین اتاق بود و مثل بقیه اتاق ها. بوی نمور و رنگ خاکستری دیوارها دوباره داشت عصبی ام می کرد. کمی جابجا شدم که کاری کرده باشم. کتاب شعرم هنوز همان گوشه افتاده بود. حالم از خودم به هم خورد که بیهوده ساعت ها وقتم را برایش گذاشته بودم و حالا آن گوشه، دمر دارد زل می زند به من. سرم رابه هوای چیز تازه ای چرخاندم .همه چیز کهنه و تکراری بود الا سایه ام که کمی محوتر شده بود. سایه ام را که دیدم دلم گرفت. دلم برای همسرم تنگ شده بود. سعی کردم به یادش نیاورم، نشد. مثل همیشه ساکت و خیره به زمین، یک گوشه نشسته بود. خودش می گفت این موقع ها دارد به من فکر می کند و اینکه چقدر مرا می خواهد. گریه ام گرفت. توی این همه سال هیچ وقت صورتم خیس نشده بود. کمی سبک شده بودم و از اینکه قرار است دوباره برای بردنم بیایند ترسیدم .نه ! ترس نبود. بیشتر شبیه دلشوره ای بود كه از پس ِ قرار و مداری نا معلوم آمده باشد و چقدر بكر و تازه بود. یک مرتبه به خودم آمدم و از این وضعیت چندشم شد. محکم خواباندم توی صورت خودم. دارم شورش در می آورم، اول دلم می گیرد و هی تنگ می شود، بعد گریه می کنم و سبک می شوم و دلشوره ی قرار و مداری نامعلوم به وجدم می آورد، لابد فردا هم می خواهم برگردم به آن روز ها......
در زدند. در را که باز کردم آمدند تو و نشستن. روبرو و خیره. گفتم که اشتباه کردم و دیگر تکرار نمی شود، همین جوری اتفاق افتاد. ابروهایشان رفت توی هم . صدای نفس شان را به راحتی می شنیدم که دارد تندتر می شود. دستپاچه پهن شدم کف اتاق و دستانم را گذاشتم روی سرم. گفتم که دیگر دلم تنگ نمی شود گریه نمی کنم، نمی خندم اصلن من از هوای بیرون متنفرم، از شعر، از کتاب، از همسرم. گفتم و گفتم تا خوابم برد. بیدار که شدم خون توی دهنم ماسیده بود و بوی تیز عرقم به چیزی گنگ امید وارم کرده بود. فاصله دیوارها کمتر شده بودند و هیچ چیز شبیه اتاق های قبلی نبود. سایه هم نداشتم و خیالم از بابتش راحت بود و از اینکه قرارباشد دلم تنگ بشود و یا بگیرد ، بخندم و یا گریه کنم نمی ترسیدم. کمی دنبال کتاب شعرم گشتم ، نبود. شروع کردم به خواندن ش. توی این همه سال هیچ کدام شان از یادم نرفته بودند. بلند بلند می خواندنم و نمی ترسیدم و این حس را انگار سال ها بود كه نداشتم . حالا چند ماهی است توی ِ انفرادی ام . دارم روز شماری می كنم. خبر آورده اند آسمان این روزها دیدن دارد.....

۳ آبان ۱۳۸۸

چه می خواهد از جانم این ...

این روزها نوشتن چقدر جانفرسا شده برایم . می نویسم و پاره و پاک می کنم و با عصبی پاره تر عقب می کشم . ورانداز می کنم و خیز بلندتری بر می دارم برای نوشتن ، چنان سکندری می خورم که راهی جز بی خیال شدن نمی یابم . با خودم می گویم مگر نه اینکه این روزها جان می دهد برای نوشتن و می شود آنقدر نوشت و نوشت تا انگشتت از نا بیفتد و سرت گیج ، بخورد به در و دیوار . پس چرا نمی رود این خوکار و راه نمی آید این کیبورد لعنتی .نه اینکه عهد کرده ام بنویسم و اگر نشد حقیقتی ذبح شده باشد . و نه اینکه از قافله ای عقب می مانم و حتی نه اینکه ایده ای نیست تا نوشته اش کنم . مسئله این است که من می خواهم بنویسم و نمی شود . زور می زنم و نمی شود چنان که گویی رازی در میان و است نمی دانمش.
نمی دانم چه اندازه اش ربط پیدا می کند به حال و روز نه چندان خوبم و می دانم این حال و روز نه چندان خوبم چقدر رابطه دارد با روز و حال این روزهای سرزمینم. و بی شک ربط بیشترش باید به همین ها باشد که مثل بختکی دست از سرم بر نمی دارد و انگار چیزی نمانده که عنان از کف بدهم و آن کنم که نباید .
تعبیر " طاهر" این است که ذهن ورزی برآمده ازپس این دنیای مجازی است که این چنین روح مان را به تسخیر در می آورد و عصبی و مسخ مان می کند و بازی مان می دهد . و چه خوب نیز نسخه می پیچد که برگردیم به فضای عینی . بر می گردیم . بر می گردیم به فضایی که اخت بیشتری با آن داریم و به حتم نتیجه خوشایندتری نیزخواهد داشت . اما هنوز چیزی گنگ وادارم می کند به ناشکیبی و بی قراری .
دارد کشدار می شود این برزخ و انگار از پس دسیسه ای مرموز قرار بر این است که برگردیم به خانه اول مان . می ترسیدم همیشه از بازی مار و پله و چقدر سرنوشت مان تا امروزهم اینگونه بود. چه می خواهد از جانم این بختک . اصلن گور پدر نوشتن ، چندشم می شود این روزها از چیزهای بیشتری و بهتری که توان واگویه شان را با خود نیز ندارم .
نه اینکه قرار بر این باشد که دست از مبارزه بشویم و سر کنم این زندگی نکبت بار را ، نه ! کلافه شده ام و دوست دارم دلداری ام دهید و مجابم کنید که این چنین نیست که شب و روز دارم خوابش را می بینم .

۱۶ مهر ۱۳۸۸

من امّا نمي ترسم

چكمه ها و سرنيزه ها ، پياده و سواره ات را برايم گسيل هم كه بداري - و هي ميداري - از پس من كه بر نمي آيند و اين همه دست آخر ستاره مي شوند بر شانه هايم و نمي داني . من از ناداني تو از تاريكي دنيايت اينگونه باشكوه زاده شدم به كشتن تو كه چركابه اي و گنداب . نامت را از عهد عتيق بياد دارم و نيك مي شناسمت. تو امّا در حجره هاي تاريك و كتاب هاي نمور و كهنه ات نامي از من را نديده اي و نخوانده اي . من هيچم و همه چيز . سايه ام من روي تمام ديوارهاي پوشالي ات . شبحم روي تمام كوچه ها و خيابان هاي جهان . كابوس هاي شبانه توام كه مي ترسي و مي هراسي و دست خون آلودت به من نمي رسد . من امّا نمي ترسم از سربازانت از چكمه ها و نيزه هاشان . از خون هايي كه مي ريزي و مي نوشي و سيرت نمي شود . ازعربده هاي گاه و بي گاهت . هار شده اي و باز نمي ترسم. ترسو تويي كه كز كرده اي كنج دخمه ات و سگ مي دواني در كوچه و برزن .
عق مي زنم از گريه هاي ملتسمانه ات به گاه دريوزگي و بي پناهي ات . لبخندت را امّا مي دانم از كجاي كدام بي چيزي ات سربرمي آورد و چه زشت مي نشيند روي زمختي لب هاي همخوابه هايت . فرصتت نمانده كه پوستين عوض كني در نام ديگري . تو مرده اي و همخوابه هايت به دروغ دفنت نمي كنند و تعفنت را عود وردها و عربده هاي شبانه شان مي پندارند.
بر مزارت نامي مي نوسيم بايسته آنچه هستي . نامي كه از عهد عتيق تمام مادران دنيا هر شب به نجوا و بي پروا بر گهوارهاي نوزادان شان ، بر رمه و گله هايشان و بر بازوان مردهايشان نفرينش مي كردند به ترفندِ چشم زخم و دفع بلا و قضا . من امّا نفرينت نمي كنم كه تو خود ميرا تر از آني كه دشمنت بپندارم . تو مرده اي و ترسوتر از آني كه شال و كلاه و دلق از تن بكني و راه گورستاني را كه خود آباد كرده اي بگيري بي مرثيه و بدرقه . بر مزارت نامي مي نويسم بايسته آنچه هستي .

۱۵ مهر ۱۳۸۸

حسرتي است كه اين روزها ........

بر كه مي گردي تا پشت سرت را ببيني و ورانداز كني اين روزها را كه تا كجا قد كشيده اي باورت نمي شود چه جان سخت بوده اي كه تا اينجا را دوام آورده اي .
يادمان كه نمي رود آن روزها را ؟
شعر و رمان مي خواندي كه رها شوي ، گير بودي امّا ميان دره اي به درازاي تاريخ از جنس رخوت و كسالت ذهن . ترجمه مي خواندي كه بفهمي و بداني كجاي جهان ايستاده اي ، ماتت مي برد از اين همه سوراخ و سر مي كردي زمستان را با تمام پارگي ات و تازيانه هاي بي دريغ ش . مي زدي به سلامتي يار و ناخوش احوالي اش امان از تو مي بريد . در كنج نه چندان دنج خودت خلوت كه هم مي كردي ، آونگ بودي ميان بودن و نبودن . موسيقي كه هم چنگي به دل نمي زد . پا پس مي كشدي از همه چيز در خودت تلنبار مي شدي و بي روزنه مي زدي به كوه و بيابان و آنگاه كه شهر حقير تر خود را نشان مي داد بازگشت بسي جانكاه تر مي نمود . گير بودي و درگير چفت و بندهاي زندگي و روزمرگي . گفت و گو كه خود حديث مفصلي بود از تكرار و عصبيت و نهايتن حسرتي از عمق جان كه چرا اين گونه ايم . و هرگاه چيزي ديگري نبود كه دست آويز كج خلقي هايت كني انگشت اشار ه ات به مردم بود كه نمي فهمند . ليچار مي گفتي و يقه مي دراندي و به آسمان و زمين بد و بيراه مي گفتي . مي بريدي و بي ناي و فسرده كز مي كردي كنج ديگري ، پا كه ميخوردي قرص بود و سيخ و سنگ و هزار كوفت وزهر مار ديگري . شانس اگر مي آوردي زنده بودنت را بر شانه هاي نحيف و كاغذي ديگري ادامه مي دادي . گاهي هم ديگر همه چيز تمام بود و تو مي پذيرفتي كه اين جان كندن بهتر است نباشد .
مثل "عزيز فريدوني" كه اينگونه رفت . عزيز كه اين روزها جاي خالي اش را با هيچ چيز ديگري نمي شود تاخت زد . حسرتي است كه اين روزها نيست. نيست تا به چشم خود ببيند چگونه در آستانه ي آنيم كه روسپيد سربرآوريم از اين همه پلشتي و تاريكي .نيست تا ببيند گند بالا آورده است ميرغضب و قرار است بشود جز متل هاي هر شب مادربزرگ ها و از اين پس شهر در امن و امان شب بو بيفشاند و دخترانش مست ِ مست ِ مست گيسو بيندازند بر شانه ها يشان به هواي دلبري و افسونگري . و بودن ِ چيزهاي بيشتري كه بي بهانه و با بهانه مجابت كنند بنويسي و فكر كني و بخواني و بنوشي و سرمست باشي از اينكه وطن وداري و قراراست با همه چيز آشتي ات دهد .
نيست تا با آن صداي گرفته اش و بيني درازش - كه هميشه از عكسش مي زد بيرون – سربه سرش بگذاري و حال كني با بودنش . چقدر اين روزها دلم هي هوايش را مي كند . حسرتي است كه اين روزها نيست .

۱۳ مهر ۱۳۸۸

به بهانه سيزدهمين بيانيه

نقد تمام عيار سيزدهمین بيانيه ي مير حسين موسوي – وديگر بيانيه هايش- بنا به خصلت چند پاره اشان و نیز با در نظر گرفتن بار سياسي آن به مثابه راه رفتن بر لبه تيغ است و درنگاه اول به نظر مي آيد شايد در وضعيت كنوني لزوم چنداني هم نداشته باشد . با همه ي وجود امّا نمي شود چيزي نگفت تا حمل بر پذيرش بي كم كاست مواضع آن شود. ميرحسين دربيانيه ي پيشين بدون اينكه بخواهد جنبش را در چهارچوب حزب يا گروه خاصي به تله بيندازد با هوشمندي خود و همفكرانش از تقويت شبكه هاي اجتماعي سخن مي گويد . در واقع تا اينجاي كار چيزي را به جنبش تحميل نمي كند ، بلكه در نگاهي عميق ومدرن تعريفي نو و متفاوت ارئه كرده كه خصلتن نه قدرت حاكمه توان سركوب آن را دارد و نه در بستر زمان گزندي به او خواهد رسيد . مي توان گفت او فقط از يك اثر هنري ناب پرده برداري كرده است . اثري كه خود هنوز به ويراش و پيرايش نياز دارد آن هم در بستر زمان و به تشخيص خود جنبش و نه صرفن رهبرش. مسئله اي كه رهبر جنبش سبز نيز خود در سيزدهمين بيانيه اش به خوبي به آن اشاره مي كند: " روز قدس امسال نشان داد اين شبکه همچون نوزادي که به راه افتاده باشد با سرعتي باورنکردني در حال رشد است؛ به زودي سخن گفتن را هم آغاز مي‌کند و به زودي بالغ مي‌شود و همگان را به تحسين و احترام نسبت به خود وا مي‌دارد. آن وظيفه‌اي كه بر عهده ما قرار دارد آن است كه با تكثير انديشه‌هايي كه در حوالي آن شكل مي‌گيرد و با تذكر دائمي اهميت اين پديده مبارك از آن پرستاري کنيم "
ميرحسين موسوي تا اينجا را خوب مي بيند و خوب مي گويد . فهم او از شرايط تاريخي/ فرهنگي مردم فهم بالايي است . و نيز به لحاظ اخلاق سياسي در ميان همفكرانش از سلامت بيشتري برخوردار است . اما در پاره اي از موضع گيري هايش درزها و شکاف هايي وجود دارد که اغماض از آن اين امكان را دارد كه خود و جنبش را به بيراهه ببرد . او در بیانه ي سيزدهم – كه به رغم تشابه ظاهري اش با ديگر بيانيه ها سويه اي متفاوت دارد - تلاش مي كند جنبش را در بستري متفاوت تر آنچه هست باز تعريف و رهبري كند . تا جايي كه بيش از پيش سعي مي كند در پيوندي تاريخي خواستگاه حرکت هاي اعتراضی مردم را به دو دهه پيش پيوند دهد :" ما خواستار اجراي بدون تنازل قانون اساسي و بازگشت جمهوري اسلامي به اصالت اخلاقي نخستينش هستيم. و در مورد روز قدس مي گويد : " اين برکت، ميوه دورانديشي‌هاي امام بود. او بارها به ما مي‌گفت بنيان‌هاي درست را چنان بگذاريد که پس از شما اگر خواستند هم نتوانند آنها را خراب کنند. شايد ما نتوانسته باشيم حق اين رهنمود را به درستي ادا کنيم، ولي او خود در سيره‌اش اين‌گونه عمل مي‌کرد؛ تمامي ستون‌هاي جمهوري اسلامي را بر پايه‌هايي از اعتماد مردم برافراشت و علاوه بر آن در هر سال چندين سنت و ميعاد براي حضور عملي آنان در صحنه قرار داد، تا كسي قادر نباشد اين شالوده را ديگرگون كند"
پيوندي كه قبل از آنكه بيانگر ناآگاهي اش باشد بيانگر پايبندي او به ايدئولوژيي است که قائدتن برسازنده تفکر و عملکردش مي باشد. و نتيجتن تلاشي در گرداوري همه مخالفان حاکميت و دولت در دايره اي به نام معترضان به نتيجه انتخابات . و اين پاشنه آشيل "جنبش سبز" به رهبري ميرحسين موسوي است . اوهرگاه با نگاهی تاریخی/سیاسی و معطوف به خواست مردم به حوادث این چند ماهه می نگرد خوب مي بيند و خوب مي گويد. اما هرگاه توان آن را ندارد که از زير بار ايدئولوژي نهادينه شده در ذهنش شانه خالي کند ما را با درّه اي هولناک روبرو مي کند . واینجاست که اگرقرارباشد ميرحسين در هيئت رهبري بی بدیل برای جنبش باقي بماند ، بايد كمي درنگ كرد . چرا که قرار نيست هرگاه مردم از پس دشواريِ مبارزه هايي اينچنيني بربيايند در دامي ديگر بيفتند و باري به بارشان افزون شود . به رغم باور برخي از سياسيون که عمومن دوست دارند از دل اين بيانيه ها خوانشي متفاوت ارائه دهند ، بعيد به نظر مي رسد قصد نهایی ميرحسين از پيوند دادن حرکت هاي اعتراضي مردم به سنت هاي اوايل انقلاب صرفن مصون نگه داشتن خود و جنبش سبز از خطرات نه چندان دوراز انتظاري باشد كه كوتاچيان تدارك ديده اند . آنچه ميرحسين مي خواهد همين است که مي گويد و مي نويسد .
اعتراضات خياباني روزقدس بيش از پيش بر مردمي و سياسي بودن جنبش صحه گذاشت و به همين سبب اين خصلت را با خود دارد كه مرزها و شكاف ها را عميق تر كند و تمييز سره را از ناسره آشكارتر . شكوه اين حركت هراسي ويرانگردر دل حاكميت بنيان نهاد كه توان تحليل و واكنش را از آنان گرفت . تا جايي كه اين هراس دامن جناح محافظه كار را – كه بيش از همه به اين ويرانگري واقف است – نيز گرفت . ارائه طرح وحدت ملي از جانب جناح محافظه كار مهر تأييدي است بر اينكه :"اين آخرين پيام جنبش سبز خواهد بود ". پيامي كه بصورت شعار در آن روز خجسته خطاب به رأس حاكميت سرداده مي شد. روشن است كه ارائه دهندگان اين طرح مهم ترين دغدغه شان مصادره كردن جنبش به نفع خود و استفاده ي ابزاري از آن به منظور استيفاي موقعيت هاي از دست رفته شان مي باشد . و به حتم به واسطه نزديكي اين جناح به ميرحسين موسوي است كه ردپاي شان را در اين بيانه مي بينيم : خوبتر از نتايجي که در روز قدس به دست آورديم هنوز وجود دارد، کما اين که بدتر از وضعيتي که از آن رنج مي‌بريم و بدان اعتراض مي‌کنيم نيز هست. در پيش‌رو و در شرايط تاريخي ما تصوير روشني از نتايج رفتارهاي ساختارشکنانه نيست.
نگارنده اين نوشتار خود به اين قائل نيست كه رفتارهاي ساختارشكنانه تنها راه رسيدن به همه ي آن چيزي است كه مردم مي خواهند ،امّا اين پرسش را نيز با خود دارد: جنبشي كه دارد به سرعت دوران نوزادي خود را پشت سر مي گذارد اگر به همين زودي يگانه راه را در اتخاذ چنين رويه اي تشخيص بدهد آيا به رأيِ رهبر جنبش تمكين خواهد كرد ؟ و يا در اين صورت آيا رهبر جنبش توان آنرا را دارد كه همپا و همصداي مردم به اين حركت ادامه بدهد؟ در اين كه حرکت اعتراضي مردم در اين سه ماهه بيش از همه نام "جنبش سبز" را با خود يدک مي کشد حرفي نيست (نامي که خود با اما و اگرهايي نيز همراه است ) وبيش از همه نيز با نام ميرحسين موسوي گره خورده است . و از همين جاست که ما را با وضيعتي دوگانه روبرو مي کند . وضعيتي كه به واسطه خطير بودنش گاهن قادر نيستيم و يا خواهان آن نيستيم كه به مرز بندي مشخصي قائل شويم .
اما شكي نيست كه جنبش قبل از اينكه به شخص ، گروه يا جريان خاصي وابسته باشد شاهكار بي بديل مردمي است كه هر گاه به هيچ انگاشته مي شوند خود بهتر مي توانند از پس اعاده حيثيت شان برآيند . پس بهتر آن است چه در كسوت رهبري آن و چه در جايگاه جزئي از اين كل همواره نگاهمان معطوف به اراده مردم باشد .


* در اين باره بيشتر خواهم نوشت .

۱۹ شهریور ۱۳۸۸

مبارزه ای بی پایان

.

در پاسخ به سوال "صدرا " که گفته : اگر رهبران جنبش را دستگیر کردند چه می کنید؟

مبارزه ادامه دارد و قرار نیست پایانی باشد برای آن ، چرا که سیاهی و پلیدی خودْ ما را همیشه به این جشن باشکوه دعوت خواهد کرد همانگونه که تاکنون بوده و هست . هرچند که قرار نیست حتمن به قیمت از دست دان جان باشد اما نباید قرار به زنده بودن به هر قیمتی نیز باشد . مبارزه ادامه دارد نه صرفن به خاطر باز پس گیری آن تک رای و تقلب آشکاراشان ، کشتن و زندانی کردن و آن همه کثافت کاری شان و یا حتی احتمال دستگیری میر حسین و کروبی و خاتمی و شاید به بهانه همه این ها.... چرا که مبارزه ای تا این حد بی حد و مرز قطعن خود دلیلی محکم تر و راسخ تر می خواهد که فراتر از اتفاقات این چند ماهه اخیر است. مبارزه ای در بستر همه زمان ها و بر علیه تمام پلشتی ها . و چه روزی بایسته تر امروز و این روزها.
صدرای عزیز
اینکه می خواهی آن کنی که گفته ای ، خود اتفاقی است که روح کسل و پژمرده مرا و ما را جانی دوباره می بخشد . نمی شود به تو و به خود نه بگویم و دیگر مجالی هم برای نه گفتن نمانده . هرگاه که با تمام تعلقات و دل بستگی های موجود به این پرسش سهمگین که تا کجا و چه اندازه باید این مبارزه را ادامه داد ، جواب داده ام : که تا پای جان ، آنوقت بود که توانستم از پس این دشواریِ زندگی کردن نفسی بکشم و جانی تازه کنم . چرا که برتابیدن شرایط خفت بار زندگی به این قسم ، جان و روح مرا و به یقین ما را در مسیری تاریک و بی بازگشت قرار خواهد داد .
شاید ادعای بزرگی باشد که از توان روح و جان بیمارم بیرون باشد اما هرگاه به آن نوجوان تیر خورده در جلوی چشمم و رو به گلوله دشمن فکر می کنم جوابی در خور نمی یابم که آیا زنده بودن به از نبود شدن ؟
راستی آن نوجوان چه در سر داشت که از جان گذشته بود . چریک که نبود ، به خاطر نیامدن نفت بر سر سفره اش هم که نبود ، چه بسا به خونخواهی نیز نیامده باشد . پس به راستی چه در سر داشت که از گلوله ی دژخیم نهراسید ؟ چه به روزش آمده بود که آنگونه در خود به گل ننشسته بود ؟
او فقط نوجوان بود و بر نمی تابید که اینگونه زنده بودنش را به بازی بگیرند همین .
چیزهای زیادی از ما به یغما برده اند ، اما دژخیم به حتم در قدرت فهم ش نیست که توان آن را ندارد که شرافت را نیز ازما بگیرد .
پس به پاسداشت آنچه که تاکنون نتوانسته اند از ما بگیرند مبارزه ادامه دارد بی هیچ پایانی.


.

۱۵ شهریور ۱۳۸۸

سبعیت "آنها" و تخیل "ما"

.


آنچه این روزها سربازان گمنام امام زمان به روز زندان یان در بند می آورند امری است فراتر از قدرت تخیل . راستی چه اندازه باید نیرو داشته باشی تا هفده روزرا در سلولی با حجمی کمتر از قبر زنده بمانی. هر چند هفده روز را بعدن خواهی فهمید چرا که روز وشب را نمی دانی و ساعت و ثانیه را حتا . آنقدر می دانی مدت هاست نه می بینی ، نه می شنوی ، و نه چیزی هست که بنوشی و بخوری و ... و آنقدر زنده مانی که جوابگوی ارضای امیال بعدی این برادران باشی .
یا بیست روز در گوری تنگ تر به نام انفرادی دیوار به دیوار موتور خانه ای باشی که یک دم از کار باز نمی ایستد . آنجا فقط صداست . "تک صدایی" مهیب با ریتمی بی زمان و دایره وار که مجال شنیدن نفس ها و زجه هایت را نیز به تو نخواهد داد .
یا اینکه حواس پنج گانه ات را از تو بگیرند .اینجا نیز صدای نفس خودت را هم نخواهی شنید،چیزی نیست که ببینی جز تاریکی، آب دهانی نمانده که قورت بدهی و فریادی که از عمق جانت بر می آید را نه کسی هست که بشنود و نه از گلویت فراتر می رود. حتا بوی نمور قفست ، بوی تیزعرق بدنت که چه بسا به خون و چرکابه نیز به هم آمیخته باشد را نمی توانی حس کنی تا حداقل بدانی که هنوز زنده ای و وجود داری . آنجا دیگر تنها برگ برنده تو در این مبارزه مرگ و زندگی می توانست پناه بردن به جریان سیال ذهن باشد که اکنون دیگر به مدد این تکنیک و به واسطه از دست دادن روند عادی بده بستان مغز در ارتباط با دنیای بیرون بلوکه شده است . و بسیار محتمل است که این بازی به نفع مرگ پایان یابد .
به همه اینها می توانی تحقیر، تازیانه ،تجاوز،قرص ، دلهره و .... را نیز اضافه کنی و روش ها و تکنیک هایی که تا کنون نه در هیچ حکومت مستبدانه ای دیگری مشاهده گردیده و نه در تخیل ما.

تجسم آنچه که تاکنون کرده ند امری است که هر روزه با آن درگیرم و شاید یکی از دلایل ناخوش احوالی این روزهایم. چرا که سبعیت دستگاه حاکم وضعیتی نیست که هیچ کدام از ما در آن حاشیه امنی داشته باشیم .اما باز از همه آنچه تا کنون کرده اند با این یکی اصلن نمی توانم کنار بیایم؛
مصاحبه شونده ای باشم عزیز از دست داده به دست پلیدشان در کادربندی صدا و سیمای شان. و اینکه وادار باشی از امید بگویی و زندگی آن هم چشم در چشم دوربینی که با تمام "خیره گی اش" نمی بیند.
و برای همین است که هیچ کدام تاکنون نتوانسته اند چشم در چشم این دوربین "چیزی" بگویند . و آنکه "چیزی" گفته است نه عزیزی از دست داده و نه از "ما"ست.


.

۱۰ شهریور ۱۳۸۸

برای "فارینهایت 911" که در راه است.

.

اگر کسی را بشناسی که زمانی سه تار می زد،پیپ می کشید ،مخاطب پر و پا قرص شعر مدرن بوده و
یا حتی از سر اتفاق چند صباحی را دم خور طرفداران نظریات عصر روشنگری بوده ، و حالا به واسطه ایجاد موقعیتی خاص جهت گسترش سیطره اش بر همه چیز و همه کس و بسط ایدئولژی اش - که خصلتن در فضاهایی بسته و تاریک بازنمایی می شود- کتاب می سوزاند، سه تار می شکند ، فحش می دهد و زنجیر پاره می کند ، این شخص به یقین "بیمار" است.
واگویه ای اگر می شود نه از سر ترحم است و نه کینه چرا که دیگر کار از توصیه و تلافی و سفارش گذشته است.
به زعم دیگر همقطاران ش که خود باز از سر اتفاق امکان بیماری شان شاید به زمانی نامعلوم واگذار شده باشد این آقا دچار "سنت استدراج" شده و تنها راه علاج ش را مرگ فیزیکی می دانند و نهایتن عقوبتی فرا زمینی . اما تعبیر دقیق تری می گوید این بیماری "تاریخی" است و مرگ فیزیکی این بیمار صرفن می تواند سیطره او بر "بدن" ها را برچیند، اما مرگ بیماری اش می تواند "مردمی" را به سمت و سوی رهایی سوق بدهد.
من اما این آقا را به هیچ ضیافتی دعوت نخواهم کرد چه به مرگ فیزیکی و چه سنت استدراج . چرا که سال ها و قرن هاست که مرده. با سه تاری شکسته ، شعرهایی نخوانده و کتاب هایی سوخته و ........

راستی به نظر شما کسی که بیمار است و نمی شود علاجی بی خدشه برایش جست ،نمی شود برایش ترحم کرد و نمی شود حتی از او کینه ای عمیق به دل گرفت باید چه خاکی بر سر خود بریزید ؟

.

۸ شهریور ۱۳۸۸

برازنده ترین صفتی که می توانی بگویی

.
جعفری فرمانده سپاه : تعداد کشته شدگان حوادث اخیر بیست و نه نفر می باشند که بیست نفر آنها بسیجی اند.

کشتن "ندا" و "سهراب" و ..... تجاوز وحشایانه با مجوز شرعی به بی گناهان در بند یا آنچه به روز حجاریان و تاج زاده و دیگران در زندان و بیدادگاه آورده اند و یاحتی دفن دسته جمعی و مخفیانه کشته شدگان و تلنبار اجساد شان در سردخانه های صنعتی چیزی نیست جز سبعیت دستگاه حاکم . و طبیعی است که برای انجام کوتایی با این وسعت ،وحشیگری و پناه آوردن به ایده های قرون وسطایی تنها راهی باشد که حاکمیت برگزیده باشد .اما وقتی می شنویم "ترانه موسوی" زنده است و در حال تحصیل در خارج از کشور،وقتی متعرضان به کودتا را متجاوز به حقوق شهروندان ،آشوب طلب و عوامل خارجی معرفی می کنند ،وقتی آن همه کشته به بیست ونه نفر تقلیل می یابند و بیست نفر از آنها انگ بسیجی می خورند ،وقتی عاملین تجاوز و کشتار در زندان ها افراد ناشناس خودسر و عوامل دشمن معرفی می شوند ،اینجا دیگر صفت هایی مثل دیکتاتور،فاشیست ،جنایتکار و... کاربردشان را از دست می دهند و "بی شرفی" برازنده ترین صفتی است که می توانی بگویی.
.

۲۵ مرداد ۱۳۸۸

وقتی قرار باشد........

قسمتی از دفاعیه پيام ده پناه اهل بجنورد متولد 1368 دانشجوي دانشگاه خواجه نصیر در سومین جلسه دادگاه حوادث اخیر:
از آنجايي كه نتوانستم جلوي حس كنجكاوي خود را بگيرم به خاطر اشتباهاتم از رهبر معظم انقلاب و مردم و همه كساني كه به آنها ضرر وارد شده است عذر خواهي كرده و طلب عفو مي‌كنم.
(منبع خبرگزاری فارس25/05/88)

آنچه در بالا خواندید چیزی بود که قاضی شنید و منشی دادگاه ثبت کرد ، اما آنچه که ما بازخوانی می کنیم - به رغم تشابه ظاهری اش با آنچه که دیگر متهمان گفته اند- این است:
وقتی یک روز به خاطر کاری که نکرده ای قرارباشد ، وادار به لیس زدن سنگ توالت بشوی یا چهار دست و پا تازیانه بخوری و صدای حیوان دربیاوری ، مدفوعت را بخوری و یا حتی" آن بلا "را سرت بیاورند چیز زیادی از دست نداده ای؛که تو انسانی و اینگونه راحت نمی توان تو را به مرحله حیوانیت تنزل داد .اما وقتی قرا است به خاطر کاری که نکرده ای وادار بشوی جلوی حس کنجاوی ات را بگیری آن وقت تو مرده ای .
اما بگذار در چشم آن قاضی ، "با کلاه بوقی منگوله دارش" من مرده باشم . فردا را به چشم خود خواهد دید چگونه از دل این خاکستر، سرخ و سبز باز خواهم آمد.

۱۵ مرداد ۱۳۸۸

"دانه و دلهره" به آنانکه "بیدادگاه" را برنتابیدند.

.........
تو که تا ابد نمی توانی
تمام کبوتران آن همه پاییز را
دست آموز دانه و دلهره کنی !
...........
"سید علی صالحی"

از ابتدای حضور به هنگام و میلیونی مردم در "کف خیابان" ، سرانجام روزهای پیش رو کابوس/رویای روز و شب همه آنانی شده که از وضعیت جاری در این سرزمین به ستوه آمدند .انصافن اتفاقی "رخ داد"ه که نمی توان به صرف بزرگی و سره بودنش دلواپسش نشد.دلواپس سرانجامش با هزارن جواب و هزارن دلواپسی دیگرکه از پس هم سر برمی آورند.
اما این روزها این دلواپسی تبدیل به دلشوره ای شده برآمده از آنچه دارد اتفاق می افتد . این قطار با خود مسافرانی دارد که نمی توان راحت از کنارشان گذشت . سهم خواهانی که به واسطه هر چه تنگ تر شدن و نَسبی شدن دایره مدیریتی حاکمیت و دولت چیزی نصیبشان نشد.
تا همین دیروز مردمِ تنها و ستمدیده در صف های طولانی کوپن و صدقه و دارو ، کنج راهروهای دادگستری و زندان ، سر کلاس های بی مایه دبستان و دبیرستان و دانشگاه ، در رنگ های سرد و سیاهِ غیرِ دلخواه ، دست به دامان کراک و مرفین و ترامادول و اتانول و امام زاده های رنگانگ یله بودند و خیرخواهی نبود . متهم به غرب زده ، زیاده خواه و بی فکر. مردمان رنج کشیده ای که هر از گاه بواسطه تظلم خواهی قد بر می افراشتند بدون مصلحت و با مصلحت "بدون سر" به کنج دخمه هایشان ارشاد وهل داده می شدند.
و اکنون که طنین صدای عدالت خواهی شان در جهان پیچیده اشتیاق پیوستن به این خیل عظیم آنچنان همه گیر شده که برخی از سر ذوق زدگی یادشان رفته که تا همین دیروز در کدام جبهه بودند و در سر چه خیالی داشتند .
کشتار ، بی عدالتی ، زندان ،تبعیض و اتهام چیزی نیست که مربوط به این چند هفته اخیر باشد. و اگر در نگاهی آماری بصورت دملی چرکین سرباز زده ناشی از بی برنامگی حاکمیت و دولت در مدیریت آن بوده و این دقیقن به واسطه اخراج نیروهای کاربلد از بدنه حاکمیت و دولت بوده که تخصص شان در مدیریت بحران و وضیعت های مشابه بوده .
اعترافات اخیر آقایان ابطحی و عطریان فر فارغ از به غلیان در آوردن احساسات همه کسانی که نگران وضعیت این روزها هستند اتفاقی است که باید به فال نیک گرفت .این اتفاق قابل افتادن بود و فقط مهره هایی می خواست تا حاکمیت با همه عوامل پشت پرده اش با این خیمه شب بازی دلهره-خنده آور چند صباحی را در ادامه مانورهای امنیتی-خبری خود جولان دهد . و عروسک گردان این معرکه خود به صرافت دریافته بود" که" را از میان "کدام" جمع دستچین کند. واین ابتدای کار است.
این اتفاق چنان محتمل بوده وهست که باید منتظر دانه درشت ها - به تعبیر کیهانی ها - نیز بود . البته در کارزاری و بزنگاهی دیگر. با نگاهی به پیشینه جریان ها و احزابی که این دو از میانشن دست چین شده اند می توان به رگه های مشترک زیادی در میان شکنجه گران و شکنجه شوندگان دست پیدا کرد. براستی اینان چه ایده و آرمانی هم شأن خواست این روزهای مردمِ رها در کف خیابان ها داشتند که در مقابل ش چند صباحی را قرص و باتوم و فحش بخورند ولی اینگونه ملعبه دست های پیدا و پنهان این ماجرا نشوند . چه ایده و آرمانی داشتند جز چانه زنی و جرزنی به منظور بهره مندی بیشتر از نفت و تریبون و دلار البته در پس شعارهایی مثل حقوق شهروندی ، مردم سالاری دینی و آزادی و.....آن هم از نوع لوکس و سترونش. در حالی که هیچ گاه نتوانستد از پس تعبیر شیطنت آمیز حاکمیت از آزادی- آزادی به مثابه ولنگاری - بر آیند.
شاید هنوز فرصتش نرسیده که مردم حسابشان را از همه کسانی که از بد حادثه داعیه دار رهبری این جنبش هستند جدا کنند . اما اینگونه اتفاقات می تواند سرآغاز بازنگری مردم نسبت این جریان ها و افراد در بستر رویدادهای این چنینی باشد.
و آنچه امیدبخش و بی خدشه است دل سپردن به شعور مردم و حضور قاطع شان در "کف خیابان" هاست.
فاحشه سفید پوش"

با هیبتی سفیدپوش
از بالای بلندی
جیغ می کشد –فاحشه ای-
با چشمانی "حیض"
از خون خواهران من.

ازآن بالا
از آن بلندی
جیغ تو
نام کوچه ها راعوض خواهد کرد
من اما
عبور می کنم
از این همه دود و خون
جنازه و سنگ
بهت و نفرت.

به صرافت افتاده ام پا پی ات نشوم
فاحشه سفید پوش
که به لکنت نیفتاده ای
به شکی حتی
تو مرده ای !

نه دیگر از تو بالا می رود پرچمی
نه شیشه ای به پایین
به دست تکان دادنی
تو مرده ای
به هیچ نامی
خیابانی
کوچه ای .

واین خیابان نام ش "آقاسلطان " است
من
کله ام پر از رویا
پسرم را لای انگشتانم
سیگار می کشم.


هفت تیر88

براي دوستاني كه سبز و سفيد اين روزها را خيلي جدي گرفتند.

وقتی می بینم این همه سال دارد به این پرسش مهمل ختم می شود که " شال سبز بهتر است یا تی شرت سفید؟" آن هم از ناحیه دوستانی که سال هاست متّفق القول مدعی حرکت در مسیری هستیم بر ساخته از خرد و دانایی ، آنگاه سكوتي هراس انگيز وادارم مي كند به گوشه گيري و دم نزدن و اينكه "نكند واقعن پادشاه لخت نيست؟"

نا امیدم کردید با همه دک و پزی که این سال ها با خود حمل کرده اید . آزمون سنگینی نبود ولی شما بازنده های بزرگی بودید و اگر وضع به همین منوال پیش برود چیز زیادی برای باختن باقی نمی گذارید. برخلاف این تفکر رایج در قشر تحصیل کرده مان و گاهن روشنفکر که "مردم نمی فهمند " و در تایید این ایده که "مردم فکر می کنند" باید بگویم که مردم عادی این روزها را خیلی بهتر از شما دوستان می فهمند.
با شناختی که از شما داشتم انتظار این بود که با رصد کردن لحظه به لحظه وضعیت جاری و دقت در رفتار ،گفتار و موضوع گیری های کاندیداها ،گروه ها و افراد سعی در شناسایی درزها و شکاف های موجود در دستگاه حاکمیت و شناساندن و پررنگ کردن آنها با همین حداقل دسترسی به فضای گفتمان از طریق وبلاگ و تجمع های چند نفری نمایید . اما مناظره 13خرداد با همه پلشتی پشت پرده اش نشان داد در مواجهه با شناساندن این درزها و شکاف ها چند قدم از شما جلو تر است بدون آنکه بخواهد و شما هم ، این روزها با تمام توان مشغول یقه درانی و جر دادن حنجره تان برای پوشاندان این درزها و شکاف ها هستید شاید بدون این که بدانید.
اینگونه موضع گیری های شتاب زده و بعضن از سرذوق زدگی دوستانی که منتقد یا معترض شرایط موجود می باشند دقیقن به نگرش/رویکرد فرد در برخورد با امر سیاست بر می گردد. شکی نیست نگرش منفعت طلبانه و سهم خواهانه به سیاست ما را وامیدارد تن به شرایطی بدهیم که همیشه معترض ومنتقد آن بوده ایم و آن چیزی که وادارمان می کند تن به خواست حقیرانه ای ندهیم (حداقل در شرایط موجود) رجوع کردن به ایده ها و خواست های اصیل مان است و تلاش جهت مبارزه ای شرافتمندانه با تمام ناراستي ها و مدنظر قراردادن این امر که "ما" هیچ ربطی به "آنها" نداریم و نيز قائل بودن به اين خط کشی در همه وضعیت ها.
سیلی محکمی اگر به خودتان بزنید شاید کمی تامل کنید در آنچه برایتان مانده و اگر کوتاه نیایید از این عربده کشی های مضحک و بی مایه من یکی که "دنباله کار خویش گیرم " و بقیه این روزهای خفت بار را سر میکنم با همین "انفرادی".

*پی نوشت
این متن می توانست در لفظ خشن تر و عریان تر باشد که حقیقتن باید چنین می بود ، با همه وجود بیش از آنکه دربردارنده نگرش من باشد ناشی حسی است که در مواجه با کنش دوستان من در این چند روز بر انگیخته شده.
۱۳۸۸/۰۳/۱۶