۱۳ مهر ۱۳۸۹

من، انفرادی و زندگی

اینجا "انفرادی" است و از همین روزنه ی تنگ است که گاه گاهی نفسی می کشم و این "من ِ" خسته و مخفی را با شرمی به بلندای عمرم، معرفی می کنم به چند تا دوست یا ناشناس. درست عین خود این زندگی نکبت بارکه می شود پشت دیوارهای ش سال ها مخفی بود و چون کرمی حقیر لول خورد میان گنداب ی از این دست که خود و دیگران ساخته ایم.
از همه ی دار و ندار دنیا همین چند وجب سرزمین من است و از ترس و نداری، خودم را پشت این چار دیوار هی قایم می کنم. دل خوش کرده ام به همین جا و چه جایی بهتر از این جا برای من ؟
آدم بی وطنی مثل من مگر کجا دارد برود به جز همین انفرادی، با همین چار دیوار بسته اش با ترس دایمی فروریختن ش مثل آواری بر سرم؛ ترس از نمایان شدن برهنگی و بی چیزی ام.
بارها تصمیم گرفته ام تا خودم را حسابی لو بدهم توی همین چاردیوار بسته و بیایند انگشت به طرفم بگیرند و آنقدر زل بزنند و بخندد به حال و روزم و ترحم کنند تا معلومم شود کی ام و کجا و به کجا می روم. چیزهایی نیز معلومم شده است اما باورم نمی شود سی و چند سال است نفس می کشم و می جوم و راه می روم و ادای همه چیز و همه کس را نیز در آورده ام اما همین لهیده ی درمانده ام که مجبور به ادامه هستم.
با این همه هنوز تکلیف من و این انفرادی روشن نیست. تکلیف من و خیلی چیزهای بیشتری روشن نیست، تکلیف من و زندگی.

شاید مرحمی باشد واگویه ی از این دست و چیزهای بیشتری که نگفته ام، اما به دنبال همین نیز نیستم و اصلن چاره ی کار نیست و هنوز هم جا دارد که ویران تر از این نیز بشوم. به عبث به دنبال غیر ممکنی هستم که دستم به آن نمی رسد؛ به دنبال داشتن دلیل بی خدشه ای برای زیستن. و آنقدر سمج و سرخورده ام که که نمی خواهم باورش کنم که کاری است عبث.
در سرزمینی دیگر اگر بودم می شد همه ی این دردها را با بازیگوشی یا ترفندهایی بهتر فراموش کرد اما همه ی اینها بهانه اند و درد بزرگ من همین است: اجبار به داشتن بهانه یا بهانه های بهتر برای زیستن.
بارها از خود پرسیده ام آیا این به بازی گرفتن من نیست؟
راهی نیست گویا مگر اینکه بازی زندگی را جدی بگیری، اما صادقانه بگویم این تهوع آور ترین بازی است که می توانم تصور کنم، چرا که این بازی، به قدر بزرگی خود زندگی تهوع آور است. نه اینکه خیالی در سر داشته باشم، اما ماندن و همین جور پا در هوا بودن میان حیات و مفاهیمی که برای جدی گرفتن این زندگی برای خود ساخته ام کار را به اینجا کشانده است و آنقدر تو دار و ترسو بوده و هستم ، که تن داده ام به همه چیز، به زندگی.
من آنقدر مغرورم که نمی توانم این داغ را بر پیشانی داشته باشم و سر به زیر و سرخوش یا حداقل بی تفاوت مهره ی این شطرنج بی ربط باشم. کاری نیز از دستم شاید بر نیاید اما می توانم همیشه درگیرش باشم، با همین غرور لگد مال.
راهی هم نیست برای برگشت و واگویه اش نیز شاید مرحمی چند روزه باشد یا نباش. با همه ی اینها، فراموشی شفیق ترین یار من است با همه ی خیانت ش و انفرادی تنها سرزمین من، با همه ی تنگیِ چون گورش.