۲ دی ۱۳۸۹

بخواب پسرم


زندگی آنقدر شلوغ است

که کسی از کنار تو رد نمی شود

بند کفشت

کوتاه ترین دیوار است

و تو از همه ی دیوارها کوتاه تر

از تو رد می شوند

از چراغ قرمز نه

و تو شیپور دست می گیری و

دنیا را روی سر دنیا خراب می کنی

بعد می روی خانه می سازی از حروفی سیاه و لج باز

مثل من

می نشینی و دیوارها را بلندتر می کنی

کسی به خانه ات می آید

می نشانی اش کنار در و

از خودت حرف می زنی

از قرص هایت

از بند کفشت

از بیماری مادرت

که تو را کج به دنیا آورد

آنقدر حرف می زنی

تا شب تمام پنجره ها را بگیرد

و تو هنوز خوابت نبرده باشد.

شاید یک روز صبح

یک روز صبح بلند شوی تا از سقف خانه ات آویزانی

بخواب پسرم.

۱۳ مهر ۱۳۸۹

من، انفرادی و زندگی

اینجا "انفرادی" است و از همین روزنه ی تنگ است که گاه گاهی نفسی می کشم و این "من ِ" خسته و مخفی را با شرمی به بلندای عمرم، معرفی می کنم به چند تا دوست یا ناشناس. درست عین خود این زندگی نکبت بارکه می شود پشت دیوارهای ش سال ها مخفی بود و چون کرمی حقیر لول خورد میان گنداب ی از این دست که خود و دیگران ساخته ایم.
از همه ی دار و ندار دنیا همین چند وجب سرزمین من است و از ترس و نداری، خودم را پشت این چار دیوار هی قایم می کنم. دل خوش کرده ام به همین جا و چه جایی بهتر از این جا برای من ؟
آدم بی وطنی مثل من مگر کجا دارد برود به جز همین انفرادی، با همین چار دیوار بسته اش با ترس دایمی فروریختن ش مثل آواری بر سرم؛ ترس از نمایان شدن برهنگی و بی چیزی ام.
بارها تصمیم گرفته ام تا خودم را حسابی لو بدهم توی همین چاردیوار بسته و بیایند انگشت به طرفم بگیرند و آنقدر زل بزنند و بخندد به حال و روزم و ترحم کنند تا معلومم شود کی ام و کجا و به کجا می روم. چیزهایی نیز معلومم شده است اما باورم نمی شود سی و چند سال است نفس می کشم و می جوم و راه می روم و ادای همه چیز و همه کس را نیز در آورده ام اما همین لهیده ی درمانده ام که مجبور به ادامه هستم.
با این همه هنوز تکلیف من و این انفرادی روشن نیست. تکلیف من و خیلی چیزهای بیشتری روشن نیست، تکلیف من و زندگی.

شاید مرحمی باشد واگویه ی از این دست و چیزهای بیشتری که نگفته ام، اما به دنبال همین نیز نیستم و اصلن چاره ی کار نیست و هنوز هم جا دارد که ویران تر از این نیز بشوم. به عبث به دنبال غیر ممکنی هستم که دستم به آن نمی رسد؛ به دنبال داشتن دلیل بی خدشه ای برای زیستن. و آنقدر سمج و سرخورده ام که که نمی خواهم باورش کنم که کاری است عبث.
در سرزمینی دیگر اگر بودم می شد همه ی این دردها را با بازیگوشی یا ترفندهایی بهتر فراموش کرد اما همه ی اینها بهانه اند و درد بزرگ من همین است: اجبار به داشتن بهانه یا بهانه های بهتر برای زیستن.
بارها از خود پرسیده ام آیا این به بازی گرفتن من نیست؟
راهی نیست گویا مگر اینکه بازی زندگی را جدی بگیری، اما صادقانه بگویم این تهوع آور ترین بازی است که می توانم تصور کنم، چرا که این بازی، به قدر بزرگی خود زندگی تهوع آور است. نه اینکه خیالی در سر داشته باشم، اما ماندن و همین جور پا در هوا بودن میان حیات و مفاهیمی که برای جدی گرفتن این زندگی برای خود ساخته ام کار را به اینجا کشانده است و آنقدر تو دار و ترسو بوده و هستم ، که تن داده ام به همه چیز، به زندگی.
من آنقدر مغرورم که نمی توانم این داغ را بر پیشانی داشته باشم و سر به زیر و سرخوش یا حداقل بی تفاوت مهره ی این شطرنج بی ربط باشم. کاری نیز از دستم شاید بر نیاید اما می توانم همیشه درگیرش باشم، با همین غرور لگد مال.
راهی هم نیست برای برگشت و واگویه اش نیز شاید مرحمی چند روزه باشد یا نباش. با همه ی اینها، فراموشی شفیق ترین یار من است با همه ی خیانت ش و انفرادی تنها سرزمین من، با همه ی تنگیِ چون گورش.

۲۳ شهریور ۱۳۸۹

دسته ی ما و مشایی

این مشایی با کارها – در واقع با حرف های ش – خیلی ها را وسوسه و وادار کرده و می کند که چیزی در باره اش بنویسند. در واقع عده ای وادار می شوند و عده ای وسوسه. آنها که وادار می شوند مشایی را خطر و فتنه ای بزرگ می دانند و آنها که وسوسه می شوند بیشتر قلقلک می شوند که به زبانی دیگر پرده دری کنند تا این دمب خروس - از زیر عبای هر که در آمده شده باشد – را فرصت دو دره بازی بیشتر نباشد در این بازار مکاره ی سیاست.
ما نیز تا همین اواخر هی وادار می شدیم به جبهه گیری در این نبرد و به این دلیل موجه که وی اینگونه دوست دارد و اصلن هدف غایی اش همین است بر حذر می داشتیم خودمان را. اما وسوسه را خوش مان آمد چرا که لامثب بدجوری زیر زبان مزه می کند.
وادار شدگان خود دو دسته اند ، دسته ی اول آنهایی هستند که مشایی با در افشانی های ش در هر حوزه ای – بالاخص حوزه ی علمیه – حسابی پا کرده در کفش شان و کاسه کوزه شان را بدجوری به هم ریخته است. و به قول مریدش احمدی نژاد– یکی از مفاخر فرهنگی این مملکت که همین تازه گی ها به ثبت رسیده که سندش هم موجود است– آنجای شان را بدجوری سوزانده و آفتابه نیز افاقه نمی کند.
این نیز خود دلیل محمکی است که آدم را واردار می کند مجبور نباشد با این دار و دسته در یک جبهه باشد.
دسته ی دوم نیز کسانی اند که به صورت جدی در پی نقد این پدیده ی نو ظهورند و ترسی عارض شان گشته از این باب که این پدیده خیال هایی در سر دارد و برنامه هایی برای مدیریت آنچنانی از نوع وطنی و جهانی اش.
من – که گوش شیطان کر- جز دسته ی اول نیستیم، شواهد بسیار است! دسته ی دوم نیز که گویی در دام گسترده ی این پدیده افتاده اند و حسابی دارند نام ش را جار می زنند در کوچه و برزن و از همین الان شده اند از اعضا ستاد انتخاباتی اش و خود نمی دانند و برائت می جویم از اینها نیز.
به همین جهت "من" – با رخصت از همه ی پیشکسوتان این میدان- به نمایندگی از "ما"، از همین تریبون اعلام موضع می کنم که راه مان جداست و از دسته ی دیگریم!
ما به مانند مابقی دسته ها خیلی جدی به مسئله نگاه نمی کنیم. نه اظهار نظرهای وی در مورد نوح و اسراییل و اسلام و مکتب ایرانی و چه و چه... آنجای مان را می سوزاند و نه زبانم لال می پنداریم کار بدان جاها هم بکشد که این پدیده به مانند پدیده ی سابق، با شعبده بازی نیروهای غیبی، از صندوق های رای یا جای دیگری برکشیده بشود به مقام ریاست این دولت عالم گیر!
ما قلقلک شدگان دسته ای جداگانه داریم برای خودمان، اصلن ما تافته ی جدا بافته هستیم در این زمینه و این آقا را به هیچ مان نمی گیریم، حتی اگر خودش را از برج میلاد پرت کند پایین یا شمشیر قورت بدهد- می گویند دوره اش را در هندوستان دیده و بین خودمان باشد این خبر اولین بار است درز پیدا می کند- یا حتی اگر جلوی حوزه علمیه روی دو دست ش راه برود و بدتر اینکه بمب به خودش ببندد و برود داخل، ما به هیچ مان نمی گیریم ش و این سیاست ماست در قبال این ژانگولر حرفه ای.
فقط می خواهیم گاه گاهی در موردش حرف بزنیم، نه آنگونه که خود او در مورد همه چیز و همه کس حرف می زند. زبان و مفاهیم و تاکتیک مان کاملن تفاوت دارد و بدیهی است که باید قابل تشخیص باشد تا در مواجه با آن هر فردی بتواند تمییز بدهد این حرف مشایی است یا ما.
یعنی اینکه وقتی این پدیده ی مضحک-منظور مشایی است- در مورد پدیده یا مفهومی مضحک تر ، خیلی جدی اظهار نظر می کند، ما می آییم و خیلی جدی مورد مضحکه اش قرار می دهیم با زبان و مفاهیم مخصوص به خودمان. جدی اش نمی گیریم و فقط حرف ش را می زنیم و می خندیم به ریش ش.
البته کاری است خطیر و پیچیده! خطیر بودن این کار از این باب است که امکان دارد در این گیر و دار، دست یا دهان یا جای دیگرمان آلوده شود به چیزی یا چیز هایی که همیشه از آن دوری جسته ایم، پس باید حواس مان حسابی جمع باشد، چرا که نمی خواهیم به هر قیمتی بشویم از مفاخر فرهنگی.
پیچیده گی این کار نیز بر می گردد به حرف های ضد ونقیض این شازده و اینکه دایم یکی به میخ می زند و یکی به نعل و این عمل قبیحه را آنچنان با سرعت سرسام آوری انجام می دهد که گاهن در لحظه نمی توان تشخیص داد که الان دارد به میخ می زند یا به نعل.البته خلاف آنچه نشان می دهد، خود آدم پیچیده ای نیست بلکه دوست دارد پیچیده بازی در بیاورد.
مغلطه کاری و سفسطه بازی نیز از دیگر تردستی های ش است، که البته برای دسته ی اول پهلوانی است میدان دار و یکته تاز و خبرش را داریم در مناظراتی که پنهانی و عیان در برخی حجره ها با این دار و دسته به راه انداخته حسابی رو سفید بیرون آمده لاکردار.
برای دسته ی ما اما اسفندیار است- با عرض پوزش از تمام اسطوره ها و دوست داران اسطوره ها - و بی شک جا بسیار دارد که تیر خلاص * بزنیم بر چش و چارش و نگذاریم برای خودش یکه تازی بکند، خاصه این روزها که تا چشم به هم بگذاری می بینی همه چیز سر و ته شده است در این مملکت بخت برگشته. می بینید؛ کاری است بس شیرین، هم فال است و هم تماشا.
تا این جای داستان را سعی کرده ایم اهداف و برنامه های مان تبیین و تبلیغی کرده باشیم که در نوبت های متوالی بتوانیم بی مقدمه برویم سراغ شیرین کاری جدید حضرت آقا و گاهن دار و دسته اش . باشد که دوستان ما را در این مهم یاری رسانند.


* توضیحن : این تیر خلاص زدن از آن قسم نیست که او و دار و دسته اش در سال های شصت و بعدتر به کار می بردند.

پی نوشت: از آنجا که زبان ما -هر چه قدر هم تلخ باشد- این امکان را می دهد که شخصیت مورد نظر -هر چقدر هم که کریه باشد- کمی جذاب جلوه کند، ما از همه ی دوستان، آشنایان و فک و فامیل و در و همسایه عذر می طلبیم .

۲۱ شهریور ۱۳۸۹

کورش بخواب ما بیداریم!



منشور کورش موسوم به منشور حقوق بشر بعد از کشمکش های فراوان سرانجام به زادگاه آفریننده اش -کورش- برگردانده شد، آن هم امانی و موقت. زاده گاه خودش شهر بابل است و قرن ها مدفون بود آنجا…..

بار دوم است به ایران سفر می کند. اول بار در جشن های دو هزار و پانصد ساله پا به این سرزمین نهاد.

به جادو و ماورا اگر باور داشتم می گفتم یحتمل سِری در کار است که هر گاه در این سرزمین حقوق بشر به معنای واقعی کلمه لگد مال می شود، سر و کله ی این لوح سفالین پیدا می شود.

از سحر و جادو که بگذریم اما، رابطه ای باید در کار باشد ؛ گویی حاکمان این سرزمین به وقت بی چیزی شان و ترس از فروریختن پایه های شاهی شان دست به دامان این سفال و نمونه هایی از این دست می شوند و داستان تنها به این سفال مادر مرده ختم نمی شود.شکی نیست در پس چنین فریب کاری هایی چیزی نیست جز تلاشی مذبوحانه برای ترمیم مشروعیت از دست رفته.خاصه این روزهای این سرزمین.

این روزها که از مکتب ایرانی می گویند و نام پادشاهان ش را از کتاب های درسی حذف می کنند. این روزها که از کورش و بزرگی و صلح طلبی اش حرف می زنند –در واقع فقط حرف ش را می زنند- و از همان تریبون تمام دنیا تهدید به نابودی می شود. این روزها که از دل زندان های مخوف ش نامه هایی بیرون می آید که خواندن شان مو بر تن انسان سیخ می کند و دادخواهی نیست. این روزها که همه چیز وارونه است و هیچ چیز سر جای خود ش نیست.......

این روز ها که در زیر پا گذاشتن ابتدایی ترین حقوق انسانی رسوای عالمندو چه بی ربط بر طبل حقوق بشر می کوبند، و رنه اینان را چه چه به حقوق و چه به بشر؟

بی شک اگر اندکی شرم، فقط اندکی شرم در کار می بود، دوری می جستند از این لوح و آنچه بر او نوشته؛

".....من برای صلح کوشیدم. برده داری را برانداختم. به بد بختی های آنان پایان بخشیدم. فرمان دادم که همه ی مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و آنان را نیازارند. فرمان دادم هیچ کس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند....... اهالی این محل ها را گرد آوردم و خانه های آنان را که خراب کرده بودند از نو ساختم. صلح و آرامش را به تمامی مردم اعطا کردم."

۱۸ شهریور ۱۳۸۹

حکایت ما

حکایت شنیدنی "وبلاگ نویسی بی جیره و مواجب" در "فیدوس ِ" رضا، بهانه ای شد تا ما نیز شانزدهم شهریور ، روز بلاگستان فارسی را با دو روز تاخیر گرامی بداریم و مصیبت های مان را در این باب نوشته کنیم. دو روز تاخیر ربط بیشترش به همین مصیبت های است که به اختصار در ذیل نوشته ایم.

و اما ذکر مصیبت:
خط تلفن در خانه نداریم. تقاضا دادیم و گفتنند امکان فنی اش نیست. در اداره ی فخیمه اما هست. اینترنت هم هست. برای دیگران ADSLپرسرعت و برای ما هم دیال آپ، با سرعت های متنوع؛ سرعت از سی و یک کیلو بالاتر نمی رود و به وقت گیر کردن آن لنگر کذایی به کابل سیاری از که شیخ نشین ها کشیده ایم!! چهار کیلو را نیز به چشم خود دیده ایم! مکافاتی است.
به ترفندی و با حیله ای نیز همین را به چنگ آورده ایم و کلی گل از گل مان شکفت وقتی حیله مان گرفت. می دانستیم از این خان گسترده ی ADSL ما را نوایی نمی رسد. عریضه ای نوشته ایم محضر "آقا"( مدیرمان را می گویم، با سابقه ی سی و چند ساله ی مدیریتی و اخذ مدرک مهندسی از ممالک اجنبی می خواهد که " آقا" صدای ش بزنیم. چند تایی هستیم اینگونه صدایش نمی زنیم و از این بابت همیشه در تحریم یم. بگذریم). داشتم می گفتم، عریضه ای نوشتیم و عارض شدیم که رایانه مان دایم ویروسی می شود و امکان دارد اطلاعات گران سنگ این واحد از این مدخل، دخل و تصرفی عاید شان بشود. ترفندمان کارگر افتاد و دستورات مقتضی را به مبادی ذیربط صادر نمودند. مقرر شد هر روز به مدت پنج الی ده دقیقه از طریق دیال آپ وصل بشویم به این دنیای عظیم مجازی و هزینه ی هر یک ماه، یک کارت پنج ساعته را نیز تقبل کرده اند. خواستیم که معترض شویم که مگر می شود با این ناچیز رفت به این نبرد نابرابر، دیدیم "آقاست" و تا بیاییم حالی اش کنیم اینگونه است امکان دارد صفرایش بزند بالا و همین نیز از کف مان برود. به ناچار دل به همین "کندن مویی از خرس" خوش کردیم و سکوت اختیار نمودیم.
القصه ما هم به کوری چشم ارتش سایبری پیوستیم به خیل عظیم کابران این خطه ی پر از سحر و جادو. روزهای نخست با همین پنج-ده دقیقه روزگار می گذراندیم و چه روزگار سختی بود انصافن.کفاف مان را نمی داد این جیره و کم کم داشتیم از کوره به در می رفتیم از دست این دیال آپ و اکسپلورر که زورشان به یک صفحه وب زپرتی هم نمی رسید و تا بیاید رخسار آن صفحه ی دلربا نمایان بشود فرصت از دست رفته بود و مهلت تمام.
دیدیم نمی شود اینگونه و گفتیم گور پدر "آقا" و این حاتم بخشی اش. کارت آقا را یک هفته ای سر می کردیم و مابقی خود ابتیاع می کردیم و پیه ی توپ و تشر افزایش هزینه ی تلفن را نیز به تن مان مالیدیم. (برای ما که در این سرزمین پیه ی همه چیز را به تن مان مالیده ایم و می مالیم این فقره بسی سهل است). روش کار نیز بدین گونه بود که ما در سه نوبت صبح و ظهر و عصر و هر نوبت به مدت ده تا پانزده دقیقه سری می زدیم به دنیای مجازی که ببینیم دنیا دست کیست. سایت های مورد نظر ( عمومن سایت بالاترین و گاهن وبلاگ خود و دوستان) را با همین سرعت زپرتی باز می نمودیم و صفحه به حالت نیمه جان که ظاهر می شد شروع می کردیم به باز نمودن لینک های دلخواه. گاهن به بیست صفحه می رسید و کمی که می گذشت "دیسکانکت" می کردیم و سرخوش از این صید شروع می کردیم به خواندن. حالا از آن بیست صفحه –کمتر یا بیشتر- چندتایی هم باز نمی شد و حسابی لج مان را در می آورد و تازه این، آن وقت هایی است که در این مملکت " همه چی آرومه" و خبری از ان لنگر کذایی نیست. و این داستان تا به امروز به همین منوال ادامه دارد.
آشکارا و مبرهن است که در این وضعیت رقت انگیز انتظار دانلود هر گونه فایل صوتی و تصویری امری عبث است، مگر گاه گداری چشم مان روشن بشود به عکس نیمه جانی که نبودش به ز بود. حکایت ها بسیار است و همین جا ذکر مصیبت را تمام می کنم به امید روزی که چنین ذکر مصیبت هایی خاطره شود.

۱۱ شهریور ۱۳۸۹

سیاست- جنگ- جنبش

یک: سیاست پدر و مادر ندارد. این حکم ِقطعی، قطعن جاهایی پایش می لنگد. لنگیدن ش ناشی از قطعی بودن خود ِ این حکم است و تعابیر متفاوتی که از سیاست فهمیده می شود.

و حرامزادگی اش مربوط به آن تعریفی است که سیاست را مدیریت ، کنترل و برنامه ریزی جهان پیرامون ما فهم می کند. مردم اینگونه می اندیشند.

مردم سیاست مدار نیستند اما در همه ی اتفاقات سیاسی پیرامون ما یک پای ثابت معادله اند. رخداد سیاسی را رقم می زنند و تا اینجا سیاست حلال زاده است. و بعد مدیریتش را می سپارند دست سیاست مداران و از اینجا به بعد بی پدر مادری اش رو می شود.

رخداد بهمن پنجاه و هفت شاید نمونه ی خوبی باشد برای این تعبیر؛ مردم حکومت پادشاهی، با سابقه ی حداقل دوهزار و پانصد ساله را سرنگون می کنند، وعده های داده شده را با خواست های خود همسان می بینند و انقلاب را می سپارند دست سیاست مداران، دیری نمی پاید در میان همین مردم به نجوا و با طنزی تلخ و گزنده زمزمه می شود که: " ما انقلاب کردیم یا انقلاب ما را".

در سیاست راستین ممکن است رخداد سیاسی صرفن برآیند یک خواست اخلاقی باشد، اما در سیاست مدیریتی، اخلاق معمولن جایگاه قابل اعتنایی ندارد و البته که امری است نسبی.

دو: مردم ایران انقلاب کردند و هزینه دادند و نتیجه اش این شد که این روزها به وضوح می بینیم. سیاست مداران دنیا نیز به سهم خود می بینند و آنها که در این عرصه سهم مدیریت شان، به مراتب بالاتر است و در اصل صحنه گردانان مدیریت جهان ند به این نتیجه رسیدند که دیگر نمی شود تحمل کرد سیاست ِِ سیاست مداران ایران را خاصه در عرصه ی خارجی. سال هاست کلنجار می روند و ره به جایی نمی برند. گفتگو ، تطمیع و تحریم و تهدید نیز چاره ساز نبوده. این روزها اما تهدیدشان جدی است و شکی نیست ما در آستانه ی جنگی ویرانگریم. شواهد زیادی نشان از آن دارد که براستی در آستانه ی جنگی ویرانگریم.

در آستانه ی راه اندازی نیروگاه هسته ای بوشهر، جان بولتون سیاستمدار کهنه کار آمریکا به اسرائیل هشدار می دهد که تنها همین چند روزه فرصت دارد به ایران حمله کند. کاخ سفید اما بعد به اسرائیل اطمینان می دهد که ایران تا یک سال دیگر به بمب هسته ای دست پیدا نمی کند و کمی وقت می خرد، نه برای مردم و یا به پاسداشت حقوق بشر که برای سیاستی که در پیش دارند.

آنجور که پیداست سیاست مداران یا در اصل صحنه گرادانان مدیریت جهانی به این نتیجه رسیده اند که این داستان دیگر حوصله ی همه را سر برده است و نمی شود این بازی کسالت آور را همین جور ادامه داد و باید جور دیگری به اینها فهماند که دنیا دست کیست. صحنه گردانان داخلی اما خیال مدیریت جهانی دارند و پا کرده اند در کفش آنها و ریگی نیز به کفش دارند. البته دو دسته اند داخلی ها، دسته ی اول که سمبه شان گویی پر زورتر است نمی دانند در مدریت داخلی گند زده اند به همه چیز و این گند را افتخار نیز می دانند و می خواهند این گند را بکشانند به عرصه ی جهانی. دسته ی دوم اما می دانند و می بینند که هوا پس است و بازی را می خواهند جای دیگری بگیرانند. در واقع هر دو دسته دانسته و ندانسته به سوی جنگ خیز برداشته اند.

داستان جنگ جدی است و و بسیار محتمل چرا که به نظر نمی رسد دو طرف این دعوا از موضع شان عقب نشینی کنند. برای جان بلتون و کاخ سفید و اسرائیل مسئله ی حقوق بشر اهمیتی هم اگر داشته باشد در اولویت نیست چرا که سیاست مدارند و برای سیاست مداران ما نیز پشیزی نمی ارزد چرا که به حقوق بشر حتی فکر هم نمی کنند. نمونه ها زیادند.

سه: بیش از یک سال از عمر جنبش آزادی خواهی ایران می گذرد و بعد از سال ها نخوت و رکود ناشی از سرخوردگی و سرکوب، دوباره آشتی یی در گرفت میان مردم و سیاست راستین.

روز حادثه، بیست و پنج خرداد یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت بود. حادثه ای در خور همین مردم با همه ی تاریخ بلندشان. دنیا را تکان داد و پایه های ظلم و بیداد را حسابی لرزاند بی آنکه کسی قدرت حدس ش را داشته باشد. شوری که سال ها به خواب زمستانی رفته بود را بار دیگر در روح کسل و پژمرده ی مردم دواند. آن روز مردم با دست پر به خانه هایشان بازگشتند و سال ها بود اینگونه رضامند از خود نبوده اند. و تا همین امروز نقل آن روز است و هر از گاهی به پاس آن روز به بازسازی اش در کف خیابان مشغول ند. گاه سکندری خورده اند و بسیار نیز بوده، که شایسته از عهده ی کار خویش بر آمده اند.

و اما این روزها، وقت چندانی نمانده. سیاست مداران قصد کرده اند که فیصله بدهند این داستان را و جنگ میدان زورآمایی شان است و پیروز این مناقشه هر که باشد مردم بازنده ی این بازی اند. سیاست مدارند و شاید راهی جز این هم نباشد برای شان.

برای مردم اما راهی هست و شاید یگانه ترین راه. بازی را بدست گیرند و بار دیگر بشوند پدر و مادر همین سیاست. وقت چندانی نمانده.

۶ شهریور ۱۳۸۹

قمار

سر که بچرخانی و
نه راهی باشد و نه راه بلدی
تنها
آیینه شاید باشد
– کریه هم که باشی-
بر میزی بنشاندت
و دست هایت را
که تمام عمر بر کمر داشتی
برایت بگذارد.

بگذار
که نه پایی به رفتن داری و
نه سری
که تابت بیاورد این دوزخ را

اولْ بار
که بیندازی
به نخستین شب
شرم و درد امانت نمی دهد
که سر بر کنی به ادامه
چشم بر هم که بگذاری اما
فاحشه ای بی چیز
در آیینه
دوباره می نشاندت بر سرمیز.

بینداز
بر سر میز
که نه پرنده ای می خواند و
نه سجاده ای که ول بچرخاندت
بر مدار هیچ.

بینداز
آنگونه که ریگی در آب
یا شانه ای به بالا
بینداز
بی چشم و رو
که به کارت نیامده اند
نه راه دیده ای و نه سرخش کرده ای به شراب چشم دیگری.

بر میزی نشسته ام
در چهار سویش
چهار تن
هر یک به من شبیه تر
و هر که بازنده تر برنده تر
بر میزی نشسته ام
به باختن
حتا دست هایم.

مرداد هشتاد و نه