۱۹ آبان ۱۳۸۸

آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت

شنیده ای لابد ، تمثال نا مبارکت را می گویم آقا ! این یکی را حتم دارم دیده ای و به روی نامبارک لابد هم نخواهی آورد، مثل همه ی این سال ها و اتفاق هایش. امّا بی چشم و رویی هم حدی دارد. خیابان به این بلندا را ندیده ای و تاب آورده ایم. "سهراب" را خون دلمه کرده بودی بر کف همین خیابان و حرمت نگه داشتیم - نه از آن بابت که شایسته ی آنی، نه ! از آن بابت که محجوبیم و صبور- نشان به آن نشان که همان روزها فریاد برآورده بودیم که "این آخرین پیام است" و باز مجاب نمی شدی که این خون بازی پایان ولایت سلطانی توست. ایما و اشاره فراوان بوده و هست، حرف حساب امّا حالیت که نمی شود. فرصتت فراوان بود که بیایی و بشوی مثل این همه آدم در این سرزمین امّا به غلط باورت شده بود که سر از آستان کبریایی در آورده ای . من که می دانم این خون خواری ات یک پایش بند است به همان آستان کبریایی ات و پای دیگرش به تاج و تخت سلطانی ات.
به گوشت رسانیده اند و می دانی ، تمثال نا مبارکت را می گویم. می دانم چگونه تعبیرش خواهی کرد و چگونه وادارت می کنند خم به ابرویت نیاوری امّا، چیزهای زیادی نمی دانی و نمی بینی . مثلن خنده جانانه ی "بابک" راوقتی با دو چشم خسته ی خود می دید چگونه برادران و خواهران صبورش رژه می روند روی آن تمثال نا مبارک. آری بابک را می گویم که سال هاست نخندیده و حتی مهلت ش نداده ای که لب وا کند به گلایه. چه صبری دارد این بابک و هزاران بابک دیگر وچه خون دلی خورده اند پدران و مادران شان. مادران شان که فقط حسرت یک دل ِ سیر گریه بر مزار عزیزانشان است که مرگ راهر روز هی به تعویق می اندازد. ننگت باد آقا با آن تمثالت و آن لبخند بیمارت.
خنده های زیادی طلب داریم و می ستانیم. حرف که حالیت نمی شود پس باش تا روز دیگر. از تخت سلطانی چنان به زیرت آوریم که گل از گل مان بشکفد و خنده ی جانانه تری بنشانیم بر لبان " بابک"هایمان و می نشانیم.

۳ نظر:

  1. سلام
    زودتر از اینها منتظرت بودم...
    کجایی
    نیستی

    پاسخحذف
  2. اتفاقا من که یادم میاد بعدٍ یه خورده خنده، کلی خجالت می کشم. چون معمولا با دوستانی که کمتر آنها را می بینم و به قول خودمان همچشم هستند، به خصوص شما که شخصیت محترمی هم دارید محترمانه برخورد می کنم ولی اون عبارت (مرد مردی) اصلا با مفهوم تحقیرامیزش ادا نشد ولی با آن زبان ادا شد که اسباب شرمندگی منو فراهم کرد. نمی دونم چرا چنین شد.ولی گاهی بی آنکه بخواهی چیز ، حرفی، کاری از آدم سر می زند! به هر حال ازت معذرت می خوام. بیشتر پیش ما بیا برادر هم این خانه هم آن خانه!

    پاسخحذف
  3. آری اکنون تراست آقا در روبرویت سیلی که انقریب چنان غرقت کند که لبخند بر لبانت ....
    اما چشمان کورت تنها بر قامت سراپا خون خودت می پاید

    پاسخحذف