۱۶ آذر ۱۳۸۸

نشد که بیایم

نشد که بیایم و کاری دیگر از من بر نمی آید جز اینکه همین گوشه بنشینم، سیگاری بگیرانم و گوش به زنگ حماسه ات باشم. شنیده ام می خواهی شال سبز بیندازی گردن آن سردار. چه زیرکانه به تورش انداختی این سردار بی ستاره را و این کار فقط از تو بر می آید که دانشجویی و بس؛ نترس و دانا.
خواب هر چه را دیده باشند برایت، می دانم که در دام شان نخواهی افتاد و چه خامند که سر به سر تو می گذارند آنان که از پس هم پیاله های خود نیز بر نمی آیند.........
چشم به راه تان نشسته ام، با حسرتی جانکاه.

۲ نظر:

  1. سلام
    کجای
    من که اینجا در به در دنبالتان بوده ام
    آنهمه سرما که خورده ام
    آنهمه که ایستاده بوده ام برای یافتن ردپایی از شما ها
    و حالا که میپگویی نیامده ام می شد علتش را هم می گفتی؟!!!راستی همه تان نیامده بودید و اگر هم نیادمده چرا نیامده و ...بقیه که اصلا نیستند و در این فضا حتی...کجایید؟!!!
    راستی چرا نیامدید؟!!!

    پاسخحذف