۱۳ آذر ۱۳۸۸

می آییم

بر که می گردیم تا ببینیم این روز ها را تا کجا قد کشیده ایم حیرت مان می شود. کافی است نیم نگاهی داشته باشیم به همین سال های پشت سر، سوت و کور و بی رمق بار سنگین دردها و نداشته ها بر دوش مان بود و بی روزنه و سر در گم به این سو آن سو آونگ. گاهی روزنه ای می دیدیم و می شد دلخوشی روزها و شاید ماه ها بی پناهی مان، گاهی هم روزها که نه، بل سال ها، چیزی نبود که دل ببندیم و قرارمان دهد. نه بهارش را بهاری بود برایمان و نه آسمان را بارانی بود تا غمی از غم هایمان را چاره ای باشد. هر چه بود سوز زمستان بود و بی پناهی مان. بی پناه و بودیم یله، بی پناه و یله.
جمعی اگر بودیم دو به دو بودیم و بس، که سال ها حکوت نظامی باورمان داده بود: بیش از دو نفر که باشیم کار دستمان می دهد و چه سر به زیر بودیم و حرف گوش کن. دو به دو با هم دشمن بودیم و گاهی نیز تن به تن می خواستیم که سر به تن کسی نباشد. داشت دیگر باورمان می شد که سرنوشت ما همین است و جادو شده ایم که همین گونه بیاییم و برویم. به شماره نمی توانم بگویم اما از ما اینگونه بی شمار رفته اند و کاری از دست کسی نیز بر نمی آید دیگر، و این غم انگیز است، خاصه این روزها.
آمدیم و آمدیم تا این روزها، که دلمان می خواهد همین جور عمر داشته باشیم و زندگی مان را مبارزه کنیم و خوش باشیم، با تمام رنجوری مان و زخم های بی شمارمان. و می دانم که زنده مان نگه می دارد این شور. پناه مان می شود این شوق.
این شور و شوق دو چندان می شود وقتی دعوت مان کرده باشند به این ضیافت. آری دعوت مان کرده اند تا این بار از خجالت ده سال پیش درآییم و نخواهیم که تا آخر عمر مُهر بی مِهری ِ آن سال بر پیشانی مان باشد.شعار نیست که بگوییم در این روز همه ی ما دانشجوییم . مگر نه اینکه در همین روزها درس ها گرفته ایم و پس نیز داده ایم. دانشجوییم و چیزی بیش از آن و شده ایم مَثَل. و همین روزها کتاب می شویم و منتشر.
می آییم با شور و شوق، با تمام رنج های مان و زخم های بی شمارمان.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر