بر كه مي گردي تا پشت سرت را ببيني و ورانداز كني اين روزها را كه تا كجا قد كشيده اي باورت نمي شود چه جان سخت بوده اي كه تا اينجا را دوام آورده اي .
يادمان كه نمي رود آن روزها را ؟
شعر و رمان مي خواندي كه رها شوي ، گير بودي امّا ميان دره اي به درازاي تاريخ از جنس رخوت و كسالت ذهن . ترجمه مي خواندي كه بفهمي و بداني كجاي جهان ايستاده اي ، ماتت مي برد از اين همه سوراخ و سر مي كردي زمستان را با تمام پارگي ات و تازيانه هاي بي دريغ ش . مي زدي به سلامتي يار و ناخوش احوالي اش امان از تو مي بريد . در كنج نه چندان دنج خودت خلوت كه هم مي كردي ، آونگ بودي ميان بودن و نبودن . موسيقي كه هم چنگي به دل نمي زد . پا پس مي كشدي از همه چيز در خودت تلنبار مي شدي و بي روزنه مي زدي به كوه و بيابان و آنگاه كه شهر حقير تر خود را نشان مي داد بازگشت بسي جانكاه تر مي نمود . گير بودي و درگير چفت و بندهاي زندگي و روزمرگي . گفت و گو كه خود حديث مفصلي بود از تكرار و عصبيت و نهايتن حسرتي از عمق جان كه چرا اين گونه ايم . و هرگاه چيزي ديگري نبود كه دست آويز كج خلقي هايت كني انگشت اشار ه ات به مردم بود كه نمي فهمند . ليچار مي گفتي و يقه مي دراندي و به آسمان و زمين بد و بيراه مي گفتي . مي بريدي و بي ناي و فسرده كز مي كردي كنج ديگري ، پا كه ميخوردي قرص بود و سيخ و سنگ و هزار كوفت وزهر مار ديگري . شانس اگر مي آوردي زنده بودنت را بر شانه هاي نحيف و كاغذي ديگري ادامه مي دادي . گاهي هم ديگر همه چيز تمام بود و تو مي پذيرفتي كه اين جان كندن بهتر است نباشد .
مثل "عزيز فريدوني" كه اينگونه رفت . عزيز كه اين روزها جاي خالي اش را با هيچ چيز ديگري نمي شود تاخت زد . حسرتي است كه اين روزها نيست. نيست تا به چشم خود ببيند چگونه در آستانه ي آنيم كه روسپيد سربرآوريم از اين همه پلشتي و تاريكي .نيست تا ببيند گند بالا آورده است ميرغضب و قرار است بشود جز متل هاي هر شب مادربزرگ ها و از اين پس شهر در امن و امان شب بو بيفشاند و دخترانش مست ِ مست ِ مست گيسو بيندازند بر شانه ها يشان به هواي دلبري و افسونگري . و بودن ِ چيزهاي بيشتري كه بي بهانه و با بهانه مجابت كنند بنويسي و فكر كني و بخواني و بنوشي و سرمست باشي از اينكه وطن وداري و قراراست با همه چيز آشتي ات دهد .
نيست تا با آن صداي گرفته اش و بيني درازش - كه هميشه از عكسش مي زد بيرون – سربه سرش بگذاري و حال كني با بودنش . چقدر اين روزها دلم هي هوايش را مي كند . حسرتي است كه اين روزها نيست .
ابراج سيتي ايدج العالمين الجديدة
۵ سال قبل
پسر خوب نوشتی،معلومه که قلم ( کیبردو ) رها کردی تا خودش به تاخت برونه و جلو بره ، ول کن افسارش و خودش معلومه که انگار راه و بلده ...اگر می شد ، اگر می گذاشتند ...این جوری بنویس عبد...اینجوری بنویس ... هار و رها
پاسخحذفاز روی این صندلی کوچه ی بیمه ی خیابان ویلا بلندم کردی و یکراست بردیم به آن روزها که هی به کوه می زدیم، هی به تپه ها، هی به بادامها. دردمند و سرخرو از بخت بدمان سینه می زدیم و سینه می زدیم و هی نقد پشت نقد، هی گله پشت گلایه. اما بر که میگردم می بینم روزهای اصلی و خوبم همان روزها بود. چقدر آن روزها مفت مفت ایده های ناب توی هوا ها می کردیم
پاسخحذفسلام
پاسخحذفبا تمام این تفسیرها نمی شود نشت
باید برخوست
باید فریاد اعتراض سر داد
باید از تمام ظرفیتها استفاده کرد
راستی اون وباگ ادبی سیاسی اجتماعی فرهنگی درش از همان بالا تخته کردنند
حالا این وبلاگ هست که فعاله
مثل اسبي که برآمدگي کفلش را داغ کرده باشند
پاسخحذفتا صاحبی پِِيدا کند
ما از آن عصر خويش شده ايم...