skip to main |
skip to sidebar
.در پاسخ به سوال "صدرا " که گفته : اگر رهبران جنبش را دستگیر کردند چه می کنید؟مبارزه ادامه دارد و قرار نیست پایانی باشد برای آن ، چرا که سیاهی و پلیدی خودْ ما را همیشه به این جشن باشکوه دعوت خواهد کرد همانگونه که تاکنون بوده و هست . هرچند که قرار نیست حتمن به قیمت از دست دان جان باشد اما نباید قرار به زنده بودن به هر قیمتی نیز باشد . مبارزه ادامه دارد نه صرفن به خاطر باز پس گیری آن تک رای و تقلب آشکاراشان ، کشتن و زندانی کردن و آن همه کثافت کاری شان و یا حتی احتمال دستگیری میر حسین و کروبی و خاتمی و شاید به بهانه همه این ها.... چرا که مبارزه ای تا این حد بی حد و مرز قطعن خود دلیلی محکم تر و راسخ تر می خواهد که فراتر از اتفاقات این چند ماهه اخیر است. مبارزه ای در بستر همه زمان ها و بر علیه تمام پلشتی ها . و چه روزی بایسته تر امروز و این روزها.
صدرای عزیز
اینکه می خواهی آن کنی که گفته ای ، خود اتفاقی است که روح کسل و پژمرده مرا و ما را جانی دوباره می بخشد . نمی شود به تو و به خود نه بگویم و دیگر مجالی هم برای نه گفتن نمانده . هرگاه که با تمام تعلقات و دل بستگی های موجود به این پرسش سهمگین که تا کجا و چه اندازه باید این مبارزه را ادامه داد ، جواب داده ام : که تا پای جان ، آنوقت بود که توانستم از پس این دشواریِ زندگی کردن نفسی بکشم و جانی تازه کنم . چرا که برتابیدن شرایط خفت بار زندگی به این قسم ، جان و روح مرا و به یقین ما را در مسیری تاریک و بی بازگشت قرار خواهد داد .
شاید ادعای بزرگی باشد که از توان روح و جان بیمارم بیرون باشد اما هرگاه به آن نوجوان تیر خورده در جلوی چشمم و رو به گلوله دشمن فکر می کنم جوابی در خور نمی یابم که آیا زنده بودن به از نبود شدن ؟
راستی آن نوجوان چه در سر داشت که از جان گذشته بود . چریک که نبود ، به خاطر نیامدن نفت بر سر سفره اش هم که نبود ، چه بسا به خونخواهی نیز نیامده باشد . پس به راستی چه در سر داشت که از گلوله ی دژخیم نهراسید ؟ چه به روزش آمده بود که آنگونه در خود به گل ننشسته بود ؟
او فقط نوجوان بود و بر نمی تابید که اینگونه زنده بودنش را به بازی بگیرند همین .
چیزهای زیادی از ما به یغما برده اند ، اما دژخیم به حتم در قدرت فهم ش نیست که توان آن را ندارد که شرافت را نیز ازما بگیرد .
پس به پاسداشت آنچه که تاکنون نتوانسته اند از ما بگیرند مبارزه ادامه دارد بی هیچ پایانی..
.آنچه این روزها سربازان گمنام امام زمان به روز زندان یان در بند می آورند امری است فراتر از قدرت تخیل . راستی چه اندازه باید نیرو داشته باشی تا هفده روزرا در سلولی با حجمی کمتر از قبر زنده بمانی. هر چند هفده روز را بعدن خواهی فهمید چرا که روز وشب را نمی دانی و ساعت و ثانیه را حتا . آنقدر می دانی مدت هاست نه می بینی ، نه می شنوی ، و نه چیزی هست که بنوشی و بخوری و ... و آنقدر زنده مانی که جوابگوی ارضای امیال بعدی این برادران باشی .
یا بیست روز در گوری تنگ تر به نام انفرادی دیوار به دیوار موتور خانه ای باشی که یک دم از کار باز نمی ایستد . آنجا فقط صداست . "تک صدایی" مهیب با ریتمی بی زمان و دایره وار که مجال شنیدن نفس ها و زجه هایت را نیز به تو نخواهد داد .
یا اینکه حواس پنج گانه ات را از تو بگیرند .اینجا نیز صدای نفس خودت را هم نخواهی شنید،چیزی نیست که ببینی جز تاریکی، آب دهانی نمانده که قورت بدهی و فریادی که از عمق جانت بر می آید را نه کسی هست که بشنود و نه از گلویت فراتر می رود. حتا بوی نمور قفست ، بوی تیزعرق بدنت که چه بسا به خون و چرکابه نیز به هم آمیخته باشد را نمی توانی حس کنی تا حداقل بدانی که هنوز زنده ای و وجود داری . آنجا دیگر تنها برگ برنده تو در این مبارزه مرگ و زندگی می توانست پناه بردن به جریان سیال ذهن باشد که اکنون دیگر به مدد این تکنیک و به واسطه از دست دادن روند عادی بده بستان مغز در ارتباط با دنیای بیرون بلوکه شده است . و بسیار محتمل است که این بازی به نفع مرگ پایان یابد .
به همه اینها می توانی تحقیر، تازیانه ،تجاوز،قرص ، دلهره و .... را نیز اضافه کنی و روش ها و تکنیک هایی که تا کنون نه در هیچ حکومت مستبدانه ای دیگری مشاهده گردیده و نه در تخیل ما.
تجسم آنچه که تاکنون کرده ند امری است که هر روزه با آن درگیرم و شاید یکی از دلایل ناخوش احوالی این روزهایم. چرا که سبعیت دستگاه حاکم وضعیتی نیست که هیچ کدام از ما در آن حاشیه امنی داشته باشیم .اما باز از همه آنچه تا کنون کرده اند با این یکی اصلن نمی توانم کنار بیایم؛
مصاحبه شونده ای باشم عزیز از دست داده به دست پلیدشان در کادربندی صدا و سیمای شان. و اینکه وادار باشی از امید بگویی و زندگی آن هم چشم در چشم دوربینی که با تمام "خیره گی اش" نمی بیند.
و برای همین است که هیچ کدام تاکنون نتوانسته اند چشم در چشم این دوربین "چیزی" بگویند . و آنکه "چیزی" گفته است نه عزیزی از دست داده و نه از "ما"ست..
.
اگر کسی را بشناسی که زمانی سه تار می زد،پیپ می کشید ،مخاطب پر و پا قرص شعر مدرن بوده و
یا حتی از سر اتفاق چند صباحی را دم خور طرفداران نظریات عصر روشنگری بوده ، و حالا به واسطه ایجاد موقعیتی خاص جهت گسترش سیطره اش بر همه چیز و همه کس و بسط ایدئولژی اش - که خصلتن در فضاهایی بسته و تاریک بازنمایی می شود- کتاب می سوزاند، سه تار می شکند ، فحش می دهد و زنجیر پاره می کند ، این شخص به یقین "بیمار" است.
واگویه ای اگر می شود نه از سر ترحم است و نه کینه چرا که دیگر کار از توصیه و تلافی و سفارش گذشته است.
به زعم دیگر همقطاران ش که خود باز از سر اتفاق امکان بیماری شان شاید به زمانی نامعلوم واگذار شده باشد این آقا دچار "سنت استدراج" شده و تنها راه علاج ش را مرگ فیزیکی می دانند و نهایتن عقوبتی فرا زمینی . اما تعبیر دقیق تری می گوید این بیماری "تاریخی" است و مرگ فیزیکی این بیمار صرفن می تواند سیطره او بر "بدن" ها را برچیند، اما مرگ بیماری اش می تواند "مردمی" را به سمت و سوی رهایی سوق بدهد.
من اما این آقا را به هیچ ضیافتی دعوت نخواهم کرد چه به مرگ فیزیکی و چه سنت استدراج . چرا که سال ها و قرن هاست که مرده. با سه تاری شکسته ، شعرهایی نخوانده و کتاب هایی سوخته و ........
راستی به نظر شما کسی که بیمار است و نمی شود علاجی بی خدشه برایش جست ،نمی شود برایش ترحم کرد و نمی شود حتی از او کینه ای عمیق به دل گرفت باید چه خاکی بر سر خود بریزید ؟
.