قمار
سر که بچرخانی و
نه راهی باشد و نه راه بلدی
تنها
آیینه شاید باشد
– کریه هم که باشی-
بر میزی بنشاندت
و دست هایت را
که تمام عمر بر کمر داشتی
برایت بگذارد.
بگذار
که نه پایی به رفتن داری و
نه سری
که تابت بیاورد این دوزخ را
اولْ بار
که بیندازی
به نخستین شب
شرم و درد امانت نمی دهد
که سر بر کنی به ادامه
چشم بر هم که بگذاری اما
فاحشه ای بی چیز
در آیینه
دوباره می نشاندت بر سرمیز.
□
بینداز
بر سر میز
که نه پرنده ای می خواند و
نه سجاده ای که ول بچرخاندت
بر مدار هیچ.
بینداز
آنگونه که ریگی در آب
یا شانه ای به بالا
بینداز
بی چشم و رو
که به کارت نیامده اند
نه راه دیده ای و نه سرخش کرده ای به شراب چشم دیگری.
□
بر میزی نشسته ام
در چهار سویش
چهار تن
هر یک به من شبیه تر
و هر که بازنده تر برنده تر
بر میزی نشسته ام
به باختن
حتا دست هایم.
مرداد هشتاد و نه
سر که بچرخانی و
نه راهی باشد و نه راه بلدی
تنها
آیینه شاید باشد
– کریه هم که باشی-
بر میزی بنشاندت
و دست هایت را
که تمام عمر بر کمر داشتی
برایت بگذارد.
بگذار
که نه پایی به رفتن داری و
نه سری
که تابت بیاورد این دوزخ را
اولْ بار
که بیندازی
به نخستین شب
شرم و درد امانت نمی دهد
که سر بر کنی به ادامه
چشم بر هم که بگذاری اما
فاحشه ای بی چیز
در آیینه
دوباره می نشاندت بر سرمیز.
□
بینداز
بر سر میز
که نه پرنده ای می خواند و
نه سجاده ای که ول بچرخاندت
بر مدار هیچ.
بینداز
آنگونه که ریگی در آب
یا شانه ای به بالا
بینداز
بی چشم و رو
که به کارت نیامده اند
نه راه دیده ای و نه سرخش کرده ای به شراب چشم دیگری.
□
بر میزی نشسته ام
در چهار سویش
چهار تن
هر یک به من شبیه تر
و هر که بازنده تر برنده تر
بر میزی نشسته ام
به باختن
حتا دست هایم.
مرداد هشتاد و نه