زندگی آنقدر شلوغ است
که کسی از کنار تو رد نمی شود
بند کفشت
کوتاه ترین دیوار است
و تو از همه ی دیوارها کوتاه تر
از تو رد می شوند
از چراغ قرمز نه
و تو شیپور دست می گیری و
دنیا را روی سر دنیا خراب می کنی
بعد می روی خانه می سازی از حروفی سیاه و لج باز
مثل من
می نشینی و دیوارها را بلندتر می کنی
کسی به خانه ات می آید
می نشانی اش کنار در و
از خودت حرف می زنی
از قرص هایت
از بند کفشت
از بیماری مادرت
که تو را کج به دنیا آورد
آنقدر حرف می زنی
تا شب تمام پنجره ها را بگیرد
و تو هنوز خوابت نبرده باشد.
شاید یک روز صبح
یک روز صبح بلند شوی تا از سقف خانه ات آویزانی
بخواب پسرم.