۸ آذر ۱۳۸۸

هنوز ایستاده ایم.

- در "یمن" نام خیابانی را" ندا آقا سلطان" می گذارند.
- شورای حکام آژانس بین المللی انرژی اتمی بالاخره بعد از چهار سال قطعنامه ای را بر ضد فعالیت های هسته ای ایران تصویب می کند.
- جایزه صلح نوبل، متعلق به شیرین عبادی، وکیل و فعال حقوق بشر توسط حکومت ایران مصادره و ضبط می شود.
- محمود احمدی نژاد با هیئتی سیصد نفره در حیات خلوت آمریکا شده ماشین امضاء و پشت هم "ترکمن چای" و "گلستان" و ... می بندد به ناف کشورش. و رفیق چاوز نیز به پاسداشت حضور پربرکتش برایش سرود شاهنشاهی می نوازند و سرمست و پیروزمندانه از اینکه قرار است مثل ترکیه کسری بودجه اش از قِبَل همین امضاء ها تامین بشود می زند زیر آواز.
- برزیل هم که تازه از خواب غفلت بیدار شده برای آنکه نشان دهد هنوز جا دارد از این سندها امضاء شود به قطع نامه شورای حکام رأی "ممتنع" می دهد.
باورش کمی سخت است اما همه ی این دستاوردها فقط در عرض دو- سه روز محقق شده و تازه این چند قلم قاعدتن گوشه ای از شیرین کاری های دولت و حاکمیتی است که قرار است با سیاست مهرورزی اش دنیا را از سیطره قدرت های نامشروع نجات دهد و خود مدیریتش کند. و در همین اوضاع و احوال در تهران و در رأس حاکمیت از داشتن "بصیریت" سخن گفته می شود.
اینجا جایی است که دیگر نه توان گفتن چیزی را دارم و نه می شود کاری کرد. سرم را می اندازم پایین و به کشورم و سرگذشتش می اندیشم و اینکه چه شد که اینگونه بازی خورده ایم و تا اینجاها نیز آمده ایم. سعی می کنم با خودم کنار بیایم و به همین بسنده کنم که همین روزها این ها نیز خواهند رفت و آنوقت من می مانم و این ویرانه با تمام زخم هایمان.


کوتاه بگویمت :
ما که دیگر نه گرده ای برایمان مانده و نه سفره ای و نه چیز بیشتری که از دست بدهیم. اگر از غصه دق نمی کنیم و راه کوه و بیابان را نمی گیریم، اگر می بینی هنوز زنده ایم و بی لبخند و غمین، استوار ایستاده ایم، اگر می بینی جواب گلوله و تازیانه ات را با مشت می دهیم، اگر می بینی به جای سرخ و سفید و سیاه ، "سبز" پوشیده ایم، شرافت انسانی مان است که حکم می کند همین گونه بمانیم و نشانت بدهیم "بصیرت" آن چیزی است که تو بویی از آن نبرده ای.

۱۹ آبان ۱۳۸۸

آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت

شنیده ای لابد ، تمثال نا مبارکت را می گویم آقا ! این یکی را حتم دارم دیده ای و به روی نامبارک لابد هم نخواهی آورد، مثل همه ی این سال ها و اتفاق هایش. امّا بی چشم و رویی هم حدی دارد. خیابان به این بلندا را ندیده ای و تاب آورده ایم. "سهراب" را خون دلمه کرده بودی بر کف همین خیابان و حرمت نگه داشتیم - نه از آن بابت که شایسته ی آنی، نه ! از آن بابت که محجوبیم و صبور- نشان به آن نشان که همان روزها فریاد برآورده بودیم که "این آخرین پیام است" و باز مجاب نمی شدی که این خون بازی پایان ولایت سلطانی توست. ایما و اشاره فراوان بوده و هست، حرف حساب امّا حالیت که نمی شود. فرصتت فراوان بود که بیایی و بشوی مثل این همه آدم در این سرزمین امّا به غلط باورت شده بود که سر از آستان کبریایی در آورده ای . من که می دانم این خون خواری ات یک پایش بند است به همان آستان کبریایی ات و پای دیگرش به تاج و تخت سلطانی ات.
به گوشت رسانیده اند و می دانی ، تمثال نا مبارکت را می گویم. می دانم چگونه تعبیرش خواهی کرد و چگونه وادارت می کنند خم به ابرویت نیاوری امّا، چیزهای زیادی نمی دانی و نمی بینی . مثلن خنده جانانه ی "بابک" راوقتی با دو چشم خسته ی خود می دید چگونه برادران و خواهران صبورش رژه می روند روی آن تمثال نا مبارک. آری بابک را می گویم که سال هاست نخندیده و حتی مهلت ش نداده ای که لب وا کند به گلایه. چه صبری دارد این بابک و هزاران بابک دیگر وچه خون دلی خورده اند پدران و مادران شان. مادران شان که فقط حسرت یک دل ِ سیر گریه بر مزار عزیزانشان است که مرگ راهر روز هی به تعویق می اندازد. ننگت باد آقا با آن تمثالت و آن لبخند بیمارت.
خنده های زیادی طلب داریم و می ستانیم. حرف که حالیت نمی شود پس باش تا روز دیگر. از تخت سلطانی چنان به زیرت آوریم که گل از گل مان بشکفد و خنده ی جانانه تری بنشانیم بر لبان " بابک"هایمان و می نشانیم.